سلام هی حتی مطلع الفجر این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبریناست امام روح الله
این پست 14هم ماست، و ان شاءالله آخر*
عرض به حضورتون حرف آخر رو زدن، سخته! دلیلش هم اینه که گاهی آدم ها میتونند جایی باشند، اما لازم میدونند نباشند! مثل زندگی که مرگش دست خودمونه!!!!!
از این ریخت بحثهای فلسفکی خوشم نمیآد. اصلا بیخیال پاراگراف بالا.
قبلا هم به دوستجون گفته بودم که نوشتن از خاطرات عموما شیرین(اونم با دل خون!) در اینجا که میخواد، نمودی شیرین از یک مجموعه پویای بسیج دانشجویی باشه که در عین اختلاف سلایق -که اقتضای یک مجموعه ی جووننه- میخواد لبخند رو به لب دوستان بیاره. چقدر موفق بوده، با مخاطب؟
اما دوستانی که نمینویسند، چه پست و چه نظر یعنی وجهی هم برای ادامه کار نیست چون فرق این مطالب با مطلب عملی و مقاله در اینه که مخاطب باید با نویسنده یه ارتباط برقرار کنه و در ادامه ی اون خاطره حرفها و زوایای پنهان مونده رو بنویسه! که اینجا نشد.
رفقا اینجا بیشتر تمایل دارند در پست ها شون که در مشابهانی که بعد از بسیج و ما و پس از انشقاق ازاون دیده شد! رو مشاهده کنیم که در برخی موارد آدم ها رسما به هم پریدند و ...
دوست ندارم با این پست آخر خسته تون کنم، دلم میخواست تو فاز خاطره هایی که کم هم نیست "برای مدیران" رو بنویسم! اما خوب هم اینکه مدیر /رئیس جمهور استان / رو خوند و هم مدیران از این فکرهای غلط ابراز انزجار کردند و نویسنده ی ناقل اون رو چیزهای خوب خوب خطاب کردند. بمونه ان شاءالله عندملیک مقتدر...
قصه ی حرف ها و نظرهای ما، همونی بود که تو این 5جلسه ای که در خدمت خواهران و برادران محترم خصوصا در جلسه آخر عرض شد، قصه ی ایجاد یک فضای امن شفاف صادقانه و حقیقی در مسیر حرکت بسمت حکومت مصلح کل.
قصه ای که برخی اون رو آرمانهای دست نیافتنی خودند و برخی به اون خندیند برخی هم از اول کوبیدند و ... قصه روشن بود، حرف ما این بود که در این فضا باید در تمام برنامه ها حضور منجی مصلح بارز و ظاهر باشه، نه پنهان و مخفی، گفتیم و توضیح دادیم و ثابت شد که میشه! اما اینکه عده ی قلیل که حاضر نبودند این سختی رو با آسودگی کارهای یدی صرف تعویض کنند ، حاضر به همراهی نشدند، اگر چه بحمد الهی مسئول مجموعه دارای این دید باز به مراتب قوی تر و پخته تر از حقیر هستند و امیدوارم ایشان این مسیر رو ادامه بدهند... و صبح و شام –ولو حقیرترین موجود عالم هستم- برای او و این آرمان دستیافتنی و بسیار نزدیک و البته بزرگ و سخت دعا و تضرع خواهم کرد.
آخرش هم اینکه خوبی ها از دستمون در رفت و بدی ها هم حقتون بود و اگه خوبی کردید وظیفتون رو انجام دادید و اگه هم بدی، که سر پل به وقتش خفتتون میکنم!
اما بعد؛
یادش بخیر،
+زمستون بود! خیلی خیلی سرد! راه پله های دفتر کانون و فرهنگی یخ بسته بود چون بیرون و تو حیاط بود! طرفای 22 بهمن بود و هنوز چراغونی های حیاط مسجد روشن خاموش میشد! رفتم به سمت راه پله که دیدم چراغ ها خاموش و در باز و ...
آروم آروم رفتم تو .... ترسیدم برق سالن هم خاموش بود.... برق رو که زدم دیدم وسط سالن ولو شده و داره سقف رو نیگاه میکنه...
صداش زدم ... مصطفی .... مصطفی... گیج میزد هنوز....
به خودش که اومد نشست و شروع کرد خندیدن.... گفتم چته.... گفت دستگیره رو که کشیدم پایین برق گرفتم و پرتم کرد پایین ... از حدود15پله فلزی پرت شده بود پایین ... زدم پس سرش –آروم- و گفتم حقته... هی میگی باید هزینه داد هزینه کرد .... اینم هزینه
+تابستون بود! گرم گرم! تازه سالن رو به 3اتاق خوب تفکیک کرده بودیم! اما هرکدوم بدلیل بی پنجره گی، تهویه نداشت! خصوصا وقتی کلاسی تو فضای باز سالن بود که مجبور بودند بچه ها در ها رو ببندند و تو اتاق های در بسته کار کنند! ساعت 5عصر بود تقریبا و کلاسم تازه تموم شده بود! بچه ها که رفتند در رو باز کردم! پشت کامپیوتر بود ... کلی عرق میریخت! گفتم خوب در رو باز میکردی خنکت شه! گفت: بچه ها حواسشون پرت من میشد ... کلاست میریخت بهم.... فکر کنم دمای اتاق به 50 رسیده بود....
+سعی میکردیم هر وقت با هم وارد خیابون مون میشم ، ما دوتا کنار هم نباشیم.... و از پیاده رو بریم.... به محض اینکه یکی از بچه ها ما رو میدید از اون ته خیابون... هوار میکشید نفــــــــــــــــــــــــس نفس -اون وقتی بود که سریالهای مسخره این مهران مدیری چیز به چیز شده پخش میشد- وقتی تو حلقه بچه ها مصطفی گرفتار میشد، لذیذ ترین لحظه های زندگیم بود که محو تماشای این رابطه ی عاشقانه شون، میایستادم عقب و نگاه میکرد.....
نون رو یکی از بچه ها تو صف تلکابین جا گذاشته بود.... رسیدیم بالا دیدیم نهار نون نداریم.... یکیشون رفته بود گشته بود و اون خانواده ای که نون جامونده رو از تو صف برداشته بود گیر آورده بود و گفته بود: خانم این نون ها مال ماست... طرف پلاستیک رو داده بود ... اونم چندتاش رو داده بود به خانومه و اومده بود... کلی دعواش کردیم که به چه حقی نون بیت المال رو بخشیدی.... رفت نون ها رو پس گرفت... چند وقت پیش سراغش رو که گرفتم بنظرم شده بود مسئول فرهنگی اونجا... یه فرهنگی فرهنگی....
شاید عکس مصطفی رو گذاشتم. الان سرکار آرشیوم همراهم نیست....
+ یکی از ارکان مجموعه شهید مطهری** بود... تو ایام 18تیر و این حرفا... آخوند بود... یه آخوند روحانی... بچه ها اونشب زده بودند خط و ما چند تا مونده بود پایگاه! هماهنگی نیرو پشتیبانی... یه پارچه نوشته بود که باید بین یه خیابود بین 2تا تیر چراغ برق وصل میکریدم... چون کم بودیم و ما رو دید که مس مس میکنیم! عبا رو در آورد از تیر برق کشید بالا... حاج آقا حاج آقا شورع شده بود... بیا پایین حاجی آبرومون رفت... گفت: آبرو وقتی میره که فکر کنی کسی هستی... فکر کنی من که فلانی ام اگه رفتم و یه پارچه برای رضای خدا زدم پس فردا تره هم برام خورد نمیکنند... نه آقا مواظب خودتون باشید ....
جایی بود که وقتی کسی رو از بچه های بالا میخواستند بندازن جایی که .... میرفت اونجا.... الان هم هست... میزون میزون ... کم موندند کسانیکه چپ نکردند ... خدایا لطفا مواظب ما باش!
* البته 3پست هم هست که در تازیخ های مختلف نوشتیم و هنوز صلاح نیست، عمومی بشه! و نوشتیم یدمون نره!
کلمات کلیدی:
سلام هی حتی مطلع الفجر
کلی از رفقا، اجازه گرفتم، که به صورت محدود بخشهایی از برای مدیران رو اینجا درج کنم، تا اول تذکری برای خودم (با اینکه مدیر نیستم!) بعد هم به همسنگر عزیزمون حاج سجاد، و سایر دوستانی که به جمع مدیریتی اضافه یا حذف! میشوند. احتمالا!
اما، علی الحساب این متنها رو با صوتش داشته باشید تا بعد شاید مفصلی هم نگاشتیم.
نیاز به آمادگی (با صوت گوش کنید کم حجم )
تا آنجایى که مىتوانید، به نماز و توجه و ذکر در نماز و به نوافل اهمیت دهید. خداى متعال به پیغمبر اکرم مىفرماید: «قم اللّیل الّا قلیلاً. نصفه او انقص منه قلیلا. او زد علیه و رتّل القرآن ترتیلا. انّا سنلقى علیک قولا ثقیلا»؛ یعنى نصف شب را بیدار بمان، یا دو ثلث شب را بیدار بمان و عبادت کن - که این براى پیغمبر است؛ من و شما خیلى دهنمان مىچاید که از این حرفها براى خودمان بزنیم - چرا؟ «انّا سنلقى علیک قولا ثقیلا»؛ ما مىخواهیم سخن سنگینى را به تو القاء کنیم؛ مىخواهیم حرف بزرگى را به تو بزنیم؛ بنابراین باید خودت را آماده کنى.
بار سنگین احتیاج به آمادگى روحى دارد؛ این آمادگى روحى هم همینطورى به دست نمىآید. اینکه ما بگوییم آقا برو دلت را صاف کن، بله، اساس همان صاف کردن دل است؛ اما صاف کردن دل فقط از راه نماز، از راه توسل، از راه توجه و از راه ذکر به دست مىآید.
اگر کسى خیال کند که مىتوان دل و روح را بدون اینها صاف کرد، سخت در اشتباه است. از راه گریهى نیمهشب، از راه خواندن قرآن با تدبر و با دقت، از راه خواندن ادعیهى صحیفهى سجادیه، دل انسان صاف مىشود؛ والّا اینطورى نیست که بگوییم آقا برو دلت را صاف کن؛ هر کارى هم کردى، کردى.
خداوند انشاءاللَّه این حرفها را اول در دل بنده مؤثر کند تا بلکه یک خرده آدم شویم؛ بعد هم در دل شما دوستان و برادران و خواهران انشاءاللَّه مؤثر قرار دهد. خداوند انشاءاللَّه از شما راضى باشد و بتوانید در طول این مدت طبق وظیفهى الهىتان عمل کنید و در پایان این مدت هم خرسند و خوشحال باشید. بیانات در دیدار اعضاى هیأت دولت ؛08/06/1384
بارسنگین
مدیران بخشهای گوناگون مؤسسات دولتی و غیردولتی، همهی اینها باید احساس بکنند که بار سنگین پیشرفت کشور بر دوش آنهاست و تکلیفی است الهی و مردمی و نتائج انجام این تکلیف عاید همه خواهد شد و همه ـ و بیش از همه، خود آن کسانی که این تکلیف را به بهترین وجهی انجام دادهاند ـ از آن سود خواهند برد. پیام نوروزى رهبر انقلاب به مناسبت حلول سال 1387 ؛01/01/1387
پ.ن:
حاشیه های یک جلسه خیلی مهم!!!
+ امروز ضربالمثل خرنخریده آخور بسته! رو عینا مشاهده کردیم!
+ امروز طبق معمول، متکلمان وحده کسانی بودند، و موکت بچاره هم سوراخ نشد خوبه! مدیران ساکت!!!! رو هم دیدیم.
+ امروز بعضی از دوستان میخواستند دفاع کنند، برای حمله ای که نیست!
+ امروز هم بحثهای کلان! مطرح شد، برای اقدامات خُرد؟
+ امروز هم اتفاقات پارسال! پارسالِپارسال و ... افتاد ...
+ امروز هم خنده ها تلخ بود!
+ امروز هم اصلا بیخیال امروز فردا را بچسبید:
افسران جنگ نرم
ساکنان اتاق فکر
فرماندهان خیمه ی فرماندهی نبرد اسلام و کفر
عدالت طلبان در مسیر جامعه ی مهدوی
دانشمندان حرکت علمی کشور برای دستیابی به سلاح علم برای مستضعغان عالم علیه مستکبران
فردا هم روز خداست...
ته التحریر:
- از نویسندگان خاموش تشکر میشه! البته اگه کلید نگرفتند، یا مغزی شون تعویض نشده، بنویسند،من مجدداً به مدیر محترم وبلاگ تذکر آیین نامه ای میدم!
- از نظرندهندگان هم تشکر میشه که مثل همیشه، خاموشان این درگاهند!
- به کجا چنین شتابان...
پیگیری:
/ پنجشنبه ساعت 13:30 مقر امام هادی علیه السلام (همون دفتر ب.د.د!)
سئوالها را بصورت کامل پاسخ داده، همراه بیاورید.
آدرس فرمها به صورت است.
از همراه آوردن، یا آمدن کسانیکه حرفی ندارند جدا ...
فقط کسانیکه حرف دارند در این مورد بیاییند! (البته جسارتاٌ ببخشید)
http://basijvama.persiangig.com/document/
کلاهشرعی بجهت رعایت قوانین وبلاگ:
اندر محلی بودیم، نوروز، فرماندهی داشت بهروز! البته بقدر کفایت شهروز!
در اصاف کمالاتش همین بس که اهل طاعت بود و معصیتی ندیدیم! از وی
روز از روزها عکسی گرفتیم از خودروی شخصی او که این باشد! در کنار خوردوهای شخص ما که اینها باشند...
همین!
http://ghalamak.persiangig.com/aminG/bareSangin.mp3
http://ghalamak.persiangig.com/aminG/niazBeAmadegi.mp3
این عکس الکی مندرج شده!
کلمات کلیدی: امامنالخامنه ای
سلام هی حتی مطلع الفجر
و سلام علی آل یس
خوب بالاخره بعد از مدت ها گمانه زنی، چانه زنی، فک زنی، فک! زنی، رایزنی و احتمالاً ...زنی و ... امروز طی مراسم باشکوهی! مسئول جدید ب.د.د معرفی شد و آرامش در ذهن پخش و پلای ما برای لحظاتی جاگیر شد.
انگار تابستان فصل پوست اندازی، مجموعه ی ما شده، اما امروز وقتی 4امین سحری ماه مبارک را میلیدیم که از شب قبل پیامک آمده بود که برنامه ای در پیش است و ...
جالبه، ما داکیومنت پروژمون مصادف شد با تشیع 2 شهید (یکی جنباز (مراسم تشییع شهیدان عقیل آبادی و جدیدی و برسد به دست خانواده جانباز شهیدمنتظری )و یکی سرباز!شهادت سرباز وظیفه حسین جدیدی -البته با کسب اجازه از مدیریت محترم سایت بنیاد شهید استان-) و ارائه ی شفاهی هم مصادف شد با این برنامه از بسیج دانشجویی (اون هم به این دلیل که فرمانده بجهت انتشار تماثیل! شهدا از خیلی وقت قبل اعلام آمادگی جهت کمک کرده بودند) خدا رو شکر
الحمدلله
اما تقریبا 9:30 که زدم بیرون اول آمدم سالن که ورودم مصادف شد با خروج سخنرانی آقاسید، و بعدش توفیق اجباری که حین برگزاریش رفتم گروه و خوشبختانه استاد نبود.... و قرار به روزی دیگر شد...
اما، از برخی تعابیر و تفاسیر و ... (با اینکه نمیشه به آسونی گذشت)، بگذریم، نتونستم از حرفهای حاجی، فیلم نگیرم!
اول اینکه ؛ خدای نکرده روزی روزگاری بجهت فذکر انما انت ...
دویم هم اینکه؛ بالاخره شاید خواستیم یه روز مستند شهدا رو بسازیم، قسمت چهاردهمش شد رقصی چنین میانه میدانم آرزوست...
یاد سال قبل افتادم، و بلاهاش، هنوز جاش میسوزه...
اما؛ فصل الخطاب جمع، تدوین هنرمندانه ای بود از حرف ها و حدیثهای خیلی ها، خیلی حرفها با بیکیفیتی صوت ماند و ماند، خیلی عجیب بود، اما شوخی خوبی نبود ... برادر جان درسته مدیری، ولی قبل از اکران نسخه تصویری بسیج و ما باید حداقل از نویسندگان نظری میخواستی! نمیگی، این خلوتهای مردانه! موجبات سوءاستفاده های بعدی رو در بر خواهد داشت؟ اگرچه چندان هم مهم نیست!
و اما به زودی قصد دارم، ::برای مدیران:: رو که در صدا و سیما منتشر شد، و کمی هم از ::پدر استان:: که به استانداران داده شد، بخشهایی رو برای تذکر به اول خودم، بعد مسئول جدید مجموعه و بعد سایر مدیران بلدپایه! و میانی بدرجم ... البته اگه بلبل... رو دوباره نپرونن! بالخره رسالت ما هم اینه... "هرچند امین بسته ی دنیا نیم اما دلبسته ی یاران خراسانی خویشم"
هر چند امین نابسته ی دنیا ای و اما ما جمله جوانیم و ز انوار تو مستیم!
پ.ن:
+ گفتم: صوفی اثر از خیرِ دعا نیست در این جمع - این پرده بگیر و اثر شمع بپوشان
گفت: "گر ما ز سر بریده میترسیدیم - در محفل عاشقان نمیرقصیدیم "
گفتم: " رقصی چنین میانه میدانم آرزوست"
+ حوزه علم الهدی یک شوخی جدی بود...
+ امروز حین خروج از دانشگاه، سردسته ی جماعت پیشگام رو زیارت کردیم (زیارت قبول)، ان شاءالله بهمت دوستان طومار این جماعت رو باید پیچید (از نظر روشن شدن جایگاه هدایت خارج از دانشگاه اونها و تبین رفتار انتخاباتی و ... )، نه با زور نه زر نه تزویر با عمل عمل درست به فرمایشات امام مدظله که البته حتما نیاز به برنامه ریزی داره...
+ گفتم، خدا به جماعت نسوان رحم کرده که بسیج و ما ندارند! و کسی مثل این مدیر معلوم الحالش که آدم جرات نمیکنه رو گاوصندوق! بشینه از دستش!
+ اندر تدارک، تجهیزات فنی مستند شهداایم، با توجه به تغییرات جدید، در صورت صلاحدید فرماندهی محترم، در محلی تمیز! و مناسب!!! اقدام به برگزاری اجلاس اولیه خواهیم کرد، ضمن تشکر از کسانیکه اعلام آمادگی کردند، اعلام میشود، که فعلا به گوش باشند، تا نخود ها آماده بشه، بعد گراشون رو میگیریم...
+ بدلیل اینکه، در خصوص برخی مسائل اجتماعی لازم است، در محیطی رسمی، و جدی! مقالاتی نگاشته شود، خواهشمند است با ایجاد ResalatBasijVaMa.parsiblog.ir موافقت و مقاله نویس ها توش جمع بشن، و محیطی الزامی برای مراجع ذیربط در حوزه های اجتماعی، سیاسی و دینی در فضای مجازی باشد با تدبیر مسئول محترم بسیج دانشجویی، و نظر خاموشان فضای خاطرات، قطعا خاموش ماندن در این مورد، شانه خالی کردن از بعد تکلیفی است... و خدا سوسک میکنه آدمی رو که از تکلیف شونه خالی میکنند....
+ نمیدونم پست "فرمانده باید فرمانده باشد" رو از کجا شروع کنم... اما به هرحال راه بسیج و ما ادامه خواهد داشت و جدی تر و صریحتر ان شاءالله...
+ میفرمود: با طول سجود، از سنگینی بار مسئولیت خود بکاهید... سلام الله علیه و آله
+ خیلی گذشت از این همه سال که نیستی خیلی گذشت از این هم نیستی، که نیستیم... به داد ما فراموش شدگان برس لااقل مولا روحی فداک ...
کلمات کلیدی:
سلام هی حتی مطلع الفجر
اول: بشدت از دست مدیر محترم که توانایی اداره ی 4تا نویسنده رو نداره! و الکی اسم اضافه کرده گلایم میآد! آقا بلد نیستی استعفا بده، اصلا خودم میشم مدیر! در اولین اقدام هم قالب رو تعویض میکنم، نیرو هم زیاده مثلا همین حمید هست اومده از آقای جنابعالی نوشته عکس آرشیوی هم گذاشته و ... مثلا همین آدم رو بکن نویسنده ببین وزن سیاسی چقدر بالامیره! تا سرحد فیلترینگ (فکرش رو بکن بسیج و ما فیلتر بشه کلی میخندیم!)
دویم: همین پیشنهاد هم طرحی تحولی بود دیگه، البته به مناسبت فرارسیدن سالگرد نخست طرح تحول و تعالی میخواستم نکاتی بگم تو مایه ها ترفندهای آشپزی اما فعلا مصلحت نیست!
سیم : بدلیل رعایت مرامنامه ی نانوشته از درج مطلب در خصوص کروبی و نامه ی خنده دارش خوداری میکنم، که اشک ما رو درآرود (از بس خندیدم! )
چارم: عطف به این ایام عید و جشن و به امید جشن هایی دیگر! و بهتر تر!! یاد یه خاطره افتادم اساسی خنده دار!
نمایشگاه عفاف و حجاب یادتونه!
(الان بعضی از بچه ها میگن ای بابا تو هم کشتی ما رو با این نمایشگاه! )
نه صبر کنید قضیه 90درصد!!!! تخفیف نیست! قضیه استعفا هم نیست!! قضیه در ورودی نمایشگاه و بصورت تست تشخیص آدمیزاده!!
ها یادتون اومد چی رو میگم!
دیدم یکی از بچه ها سرخ سرخ اومد پیشم و یواشی بهم گفت: میگم دیدی چی شد؟
گفتم نه، گفت اون غرفه دم در هست چندنفر نشستن توش! گفتم خوب! گفت هر دفعه رفتم و امدم دیدم یکی همنطور انگار به برق 220 ولت وصلش کرده باشن در یک حالت و با یک زاویه دید نشسته (یا ایستاده یادم نیست) این سری فکر کردم از این مانکن هایی ست که چادر نمونه سرشون میکنن! یه لحظه میخواستم دقیق بشم، یا برم جلو تر که دیدم یه تکون خورد!!! فهمیدم ای دد این آدمیزاده!! خلاصه سریع نمیدونم چطور از معرکه گریختم!
ما رو میگی! جاش نبود! وگرنه ولو میشدیم وسط سالن و به این سوتی عظیم میخندیدیم!
خیلی خندیدم اون روز ! جالب اینه که این بلا سر خیلی های دیگه از بچه های خودمون، و نهاد و ... هم آمد و حتی ...الدین! هم تشخیص اشتباه داد!
خلاصه به بنده خدا مسئولین ذی صلاخ! رفتند و گفتند که جای نشستن /ایستادنش رو تعویض کنه و قضیه ختم بخیر شد!
پنجم: نتیجه اخلاقی : سعی کنیم مثل آدم لباس بپوشیم!!!
پ.ن و از قبل مانده!...
کلمات کلیدی:
سلام علی آل یس و (سلام علیکم جمیعا!) هی حتی مطلع الفجر
- اسمش سبحان بود، تو اتوبوس شرکت واحد نشستم کنارش، نور صورتش نشون میداد از این بچه های کلاسهای قرآنیست، شیطون و بازیگوش هم بود. سر حرف رو باهاش باز کردم، بنده خدا طبق آماری که داد حس ما درست از آب درآمد، کمی قرآن خواند اندر اتوبوس! برخی تعجب زده شده بودند*.
خلاصه وقتی میخواست پیاده بشه، یه کتابچه ی کوچولو که میخواستم بهش هدیه بدم رو به زور هم قبول نکرد!!!**
-- تو اتوبوس نشستم کنارش، تا برسیم به سالن کلی باهاش گپ زدم. اصل مطلب در مورد کار جوانان بود که بهش گفتم تو طرح تحول جامونده و از منظر امام ره و امام مدظله بهش اشاره نشده است. لبخند داشت، یه چیزایی بهش نشون دادم و گفت هماهنگ کنید به ما هم بدید!!!!! گفتم من میخوام شما چاپ کنید به همه بدید نه ما چاپ کنیم -با این وضع بی پولی- به شما بدیم...
--- به مسئولی از همین مسئولین استانی در مورد فوق توضیح دادم، خیلی استقبال کرد!! اما گفت حمایت مالی نمیکنیم!!!!!!!!!!!!!!! گفتم زحمت بکشید بوق میخریم بیایید استادیوم شیپور بزنید!
---- توی سالن از 2مطالبه جدی امام صحبت کردم، مهندسی فرهنگی و حرکت به سوی حکومت جهانی مصلح، برخی بهم گفتند اینا چی بود گفتی اما به هزار دلیل حاضرم الانم همونا رو تکرار کنم، چون دلیل عمده ی این وضع و بوجود اومدنش رو اونها و سایر مطالبات به زمین مونده ی امام مدظله در این استان و این شهر عجیب غریب میبینم!
----- هنوز توضیحات اون روز و روزهای بعد توجیهی رو تو یادداشت های پخش و پلام دارم، اما انگار اینجا گُره ای کار کردن! مهندسی شده ، تا حدی که برخی فکر میکنن باید از اساس طرح تحول رو تخریب و از نو با فنداسیون جدیدی بسازند!
حال اینکه فقط از این طرح یک پمپبنزین ماشین ریپ میزنه! یک پلاتین! و یک جعبه تقسیم و یک پردازنده ی مرکزی سیستم کنترل همین!!!
------ سبحان وقتی قرآنش رو خوند، بهم گفت تو چی بلدی؟ گفتم مثلا کوثر رو بلدم! گفت میخونی؟!! به دور و اطرافم نگاه کردم و گفتم اینجا؟ گفت: آره اینجا! گفتم .......... گفت: اگه بزرگ شدم حتما کیف دستم نمیگیرم تا تو اتوبوس از قرآن خوندن خجالت نکشم.....***
توضیح ستاره دار:
* این جماعت از اینکه کسی با یه گوشی چینی 10هرازتومنی استریو ی لسآنجلسی بپخشه اصلا اعتراضی ندارند...
** برخی از دوستان هدایایی قابل توجهی به ما دادند، خدا خیرشان بدهد، آن دنیا جبران کنیم!
*** هر چه خواستم توضیح بدهم نشد ... کیفم را عوض کردم ... اما هرگز سبحان را در اتوبوس ندیدم....
.:بعدالتحریر:.
برای ساخت مستند شهدای دانشگاه، ان شاءالله از ابتدای شهریور کسانیکه تمایل به همکاری و حضور دارند، اعلام بفرمایند.
با سید هماهنگ شده ...
این کار تقریبا کار جوانان بسیجیِ مستقل از خیلی چیزهاست...
تا کنون فقط 3نفر اعلام همکاری کرده...
برای همکاران هزینه ای در بر ندارد... سود چرا.
بدون شرح
پاسخ به نظرات نوشته ی قبل مسگرآباد جایی در این حوالی!...
کلمات کلیدی: