بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
پیشاپیش سال نو رو تبریک می گم. سال خوبی باشه. سالی که منتهی به سالهای بهتر و بهتر بشه.
این اولین مطلب پس از تغییر مدیریت در وبلاگه. خیلی خواستم بیام و بنویسم ولی اراده و عملش جور نشد. خیلی حرف ها روی دلم مونده ولی حالش رو نداشتم که بیام و بنویسم. قبلا هم گفته بودم که می رم و حضورم رو کمتر می کنم و همین هم دلیلی دیگر بر نیامدن بود.
ولش کن خیلی طولانی شد برم سر اصل مطلب.
اسفندماهی که آخرش هستیم اولین سال از یادواره شهدایی که خیلی برام خاطره داشت، گذشت. یه خاطره ای که چند وقت پیش برای بچه ها تعریف می کردم و کلی بهش خندیدیم.
اولای یادواره بود. علی-ش اومد پیش من گفت سجاد این کابل ویدئو پروژکتور کجاست؟ باید بدیمش به خواهرا.
قرار بود که چون خواهرا طبقه بالا بودن و دید نسبت به جایگاه نداشتن، با ویدئو پروژکشن تصویر رو روی پرده بندازیم. ویدئوپروژکتور هم یک کیف داشت که توش دوتا کابل بود یکی کابل برق و یکی دیگه هم کابل دیتا بود که معمولا به لپ تاپ یا خروجی کارت گرافیک پی سی وصل می شد. من هم خوب این کیف رو کامل تحویل خواهرا داده بودم بنابر این گفتم تحویل خواهر دادم.
علی هم پشت بی سیم گفت که شریعتی می گه که کابل دست خودتونه. اونا هم گفتن نه دست ما نیست. حالا از من اصرار و از اونا انکار که کابل اینجا نیست.
گفتم که توی کیفه. علی گفت خوب بیا خودت بهشون بگو. خلاصه اومدن پایین و من و علی هم رفتیم دم در. کیفو ازش گرفتم و گشتم کابل رو پیدا کردم و با خوشحالی گفتم ایناهاش. سرموکه بالا آوردم دیدم علی و اون بنده خدا دارن یه جوری نگام می کنن که عاقل اندر سفیه مال یه روزشه.
علی سکوتو شکست و گفت آخه ما این کابلو می گیم؟ این کابل از طبقه پایین به بالا می رسه. نگو یه کابل بزرگ چندین متری تهیه کرده بودن که فقط خروجی تصویر رو از دوربین فیلمبرداری به ویدئو پروژکشن برسونه.
همین که فهمیدم چه سوتی دادم دستمو گذاشتم رو دلم و در عرض سه سوت خودمو یه گوشه ای گم و گور کردم و تاتونستم خندیدم.
بعدا معلوم شد که کابل دست یکی دیگه از بچه ها بوده و آورد و کار راه افتاد.
حالا یک داستان دیگه درباره یه کابل دیگه توی همین یادواره هم هست که شاید وقتی دیگر...
این بود انشای من...
کلمات کلیدی: کابل، یادواره شهدا، خاطره