سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با دانش، به حکمت پی برده می شود . [امام علی علیه السلام]

 

به نام آنکه به وسیله قلم آموخت آدمی را ...

با سلام و احترام خدمت همه دوستان عزیز در ب.د.د خودمون،

بنا به درخواستهای دوستان و البته حس کنجکاوی خودم تصمیم گرفتم در چندین نوبت خاطرات خوب وبد برگزاری اولین المپیاد ورزشی دانشجویان استان مرکزی را بنویسم.

ابتدا لازمه بگم از آخرین باری که قلم به دست گرفتم و چیزی نوشتم بیش از سه سال (زمانی که دانشگاه از روی ناچاری بنده را به عنوان سردبیر دوهفته نامه پیام دانش انخاب کرده بود) می­گذره، پس اگه در این مجموعه خاطرات حس کردید نویسندش تازه کاره ایراد نگیرید چون اولا نویسندگی لازمش ممارست و ثانیا این خاطرات را در ساعت شش صبح و قبل از اعزام به ب.د.د به رشته تحریر در خواهم آورد:

اینا رو گفتم که بگم منم نویسنده بودم((بابا نویسنده­ه­ه­ه­ه­ه))

قبل از شروع بگم که در این خاطرات من از اصطلاحات عامیانه و ورزشی استفاده خواهم نمود و با زبان خودمونی با مخاطب وبلاگ حرف خواهم زد پس به بزرگی خودتون ببخشید:

خوب شروع کنیم دیگه

 یه روز قشنگ بهاری بود نم نمک بارون می­امد رفته بودم ناحیه واسه ... بحث جشنواره ورزشی پیش اومد که منم اونجا دل و زدم به دریا و بحثا گرفتم کلید المیپاد خرد. قرار شد مثلا طی یک فرایند کارشناسی دو هفته­ای برآورد بودجه کنم و طرح و را ارائه کنم. قرار شد مسابقات در 5 رشته پسران و 3 رشته دختران برگزار شه.

خلاصه اینکه تو تابستون تمام فکر و ذهنم شده بود المیپاد ، هر روز جلسه با این هیئت و اون هیئت . پنچ شهریور بود که به اتفاق سجاد شریعتی در جلسه­ای با دکتر ملک حسینی طرح مقدماتی المپیاد رو تصویب کردیم و به دکتر قول قهرمانی دادیم.

چند روزی هم می­رفتم ناحیه دنبال کارا المپیاد ، هر روزم یه رشته جدید به المیاد اضافه می­شد یه دفه از هشت رشته قرار شد به نیت سیزده شهید دانشجوی دانشگاه، در سیزده رشته مسابقات رو برگزار کنیم.

قرار بود 2/7/88 نامه المپیاد به همه دانشگاهها ارسال شه که...

تو این برهه زمانی که قرار بود ناحیه سهم کمک هزینه  خود را بده شروع به بهانه تراشی کرد و کار یک ماه به تاخیر افتاد و آقا سجاد هم تا مرز بی خیالی المپیاد پیش رفت.

تو دهه آخر مهر بود که هیچ کس ازم حمایتی نمی­کرد با دوستام تو این اداره و اون اداره حرف زده بودم واسه کمک مالی، همه چیش ردیف بود که حتی نزاشتن نامه بزنم تنها حامیم شخص مسئول تربیت بدنی ناحیه بود، خلاصه هرکه بم می رسید می­گفت اکبر نکن این کاررا، اکبر نمی­تونی­، اکبر بی­خیالش شو و ... خدائی بگم ، خیلی دل سرد شده بودم از بسیج دانشجوئی که این همه وقت واسه این طرح گذاشته بودم.

یه شب داشتم یکی از کتابم که تو کمدم داشت خاک می­خورد را ورق می­زدم که یه هو چشمم به این جمله افتاد ( بزرگترین لذت زندگی در انجام کاری است که دیگران می­گویند، نمی­توانی)   تو این لحضه منم تصمیم گرفتم هر طور شده این طرح رو پیادش کنم. فردا صبح رفتم ناحیه، بچه های ناحیه داشتن از اون صبونه های مخصوص نوش می­کردن ( جا شما خالی – سنگک تازه، مربا آلبالو و خامه) که ما هم چتر رو واکردیم، داشتم گله می­کردم از بی مهری دوستان که بچه های ناحیه شروع به حمایت ازم کردن و هر کدوم از بچه ها قرار شد یه جور ازم حمایت کنه و یکی هم قرار شد در صورت نیاز کلیش رو بفروشه خلاصه یکم بخودم امیدوار شدم.

فردا نامه طرح المپیاد رو واسه دانشگاههای استان فکس کردم و المپیاد شروع شد.

بعد هم کمیته های مختلف چیده شد و کار عملا آغاز شد.

البته با این این دست و اون دست کردن ناحیه یه اسپانسر دو میلونی المپیاد پرید و امیدی که به این پول داشتم نیز بی امید شد.

چون می­خواستم تولد آقا امام رضا(ع) کار شروع شه مسابقه دوچرخه سواری رو سریع شروع کردیم .

تا آغاز مسابقه بعدی دو هفته ای زمان بود.

پنجشنبه 21/8/88 من و محمد آقا نجفی واسه خرید لوازم ورزشی رفتیم تهران.

ساعت 17 بود رسیدیم مرقد امام از در بهشت زهرا ماشین رو پارک کردیم تو پارکینگ و با مترو رفتیم منیریه و مشغول خرید شدیم ساعت 9.5 کار تمام شد تا شام خوردیم و استراحت کردیم و رفتیم مرقد ساعت شده بود 10/23 ، اومدیم بریم داخل پارکینگ که با در بسته روبرو شدیم خلاصه با هر ترفندی که شد مخ دژبان رو زدیم یواشکی اومدیم داخل، دژبان گفت برید ماشین رو وردارید و از در قدیم خارج شید. ساعت 30/23 سوار ماشین شدیم و به سوی در قدیم حرکت کردیم.

ما می­رفتیم و به در بسته می­خوردیم و دژبان اون در می­گفت در قدیم اون سمتیه(حالا اون سمت کدوم طرف بود ما هم نفهمیدیم) بعد از نیم ساعت اون طرف رفتن دیدیم از مرقد خارج شدیم و اومدیم داخل بهشت زهرا تهران!!!!!!!

فکرشا کن ساعت 12 شب تک و تنها تو باشی یه عالمه میت!!!!!!!!!! عجب شبی بود اون طرفی می­رفتیم سر از قطعه هنرمندان در می­اوردیم.... اون طرفی می رفتیم خود را وسط قطعه نام آوران می­دیدیم، از اون جاده می­رفتیم در میان شهدا بودیم خلاصه تو بهشت زهرا گیر افتاده بودیم. شانسی که آوردیم ماشین بنزین داشت اگه نه که باید شب تو یه قبر لالا می­کردیم. ساعت از یک گذشته بود که یه راه خروجی پیدا کردیم و زدیم بیرون، حالا ما کجائیم الله اعلم...  الکی راه رو طی می کردیم که تابلوئی زده بود حسن آباد 15 تا، کسائی که جاده حسن آباد – چرم شهر رو رفتن میدون چه جاده­ای ( هر طرف جاده نیزار داره به ارتفاع 2 متر و دبی جاده هم ساعتی یه بنز ده تن) خلاصه وارد اتوبان تهران – قم شدیم . یه سه ربعی تو قم استراحت کردیم و را افتادیم و البته بعد این استراحت من شدم رفیق نیمه راه (خوابم برد) و ممد آقا تنها موند. دم دما اذون صبح بود که به اراک رسیدیم .

فعلا تا ادامه خاطرات ...

 


کلمات کلیدی: با المپیاد


نوشته شده توسط بسج و ما 89/1/15:: 11:4 عصر     |     () نظر