سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم دنیا در کار دنیا دو گونه‏اند : آن که براى دنیا کار کرد و دنیا او را از آخرتش بازداشت ، بر بازمانده‏اش از درویشى ترسان است و خود از دنیا بر خویشتن در امان . پس زندگانى خود را در سود دیگرى دربازد . و آن که در دنیا براى پس از دنیا کار کند ، پس بى آنکه کار کند بهره وى را از دنیا بسوى او تازد ، و هر دو نصیب را فراهم کرده و هر دو جهان را به دست آورده ، چنین کس را نزد خدا آبروست و هر چه از خدا خواهد از آن اوست . [نهج البلاغه]

سلام هی حتی مطلع الفجر   این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبریناست  امام روح الله

این پست 14هم  ماست، و ان شاءالله آخر*

 عرض به حضورتون حرف آخر رو زدن، سخته! دلیلش هم اینه که گاهی آدم ها میتونند جایی باشند، اما لازم میدونند نباشند! مثل زندگی که مرگش دست خودمونه!!!!!
از این ریخت بحثهای فلسفکی خوشم نمیآد. اصلا بیخیال پاراگراف بالا.

قبلا هم به دوستجون گفته بودم که نوشتن از خاطرات عموما شیرین(اونم با دل خون!)  در اینجا که  میخواد، نمودی شیرین از یک مجموعه پویای بسیج دانشجویی باشه که در عین اختلاف سلایق -که اقتضای یک  مجموعه ی جووننه- میخواد لبخند رو به لب دوستان بیاره. چقدر موفق بوده، با مخاطب؟

اما دوستانی که نمینویسند، چه پست و چه نظر  یعنی وجهی هم برای ادامه کار نیست  چون فرق این مطالب با مطلب عملی و مقاله در اینه که مخاطب باید با نویسنده یه ارتباط برقرار کنه و در ادامه ی اون خاطره حرفها و زوایای پنهان مونده رو بنویسه! که اینجا نشد.

رفقا اینجا بیشتر تمایل دارند در پست ها شون که در مشابهانی که بعد از بسیج و ما و پس از انشقاق ازاون دیده شد! رو مشاهده کنیم که در برخی موارد آدم ها رسما به هم پریدند و ...

دوست ندارم با این پست آخر خسته تون کنم، دلم میخواست تو فاز خاطره هایی که کم هم نیست "برای مدیران" رو بنویسم! اما خوب  هم اینکه مدیر /رئیس جمهور استان / رو خوند  و هم مدیران  از این فکرهای غلط ابراز انزجار کردند و نویسنده ی ناقل اون رو چیزهای خوب خوب خطاب کردند. بمونه ان شاءالله عندملیک مقتدر...

قصه ی حرف ها و نظرهای ما، همونی بود که تو این 5جلسه ای که در خدمت خواهران و برادران محترم خصوصا در جلسه آخر عرض شد، قصه ی ایجاد یک فضای امن  شفاف صادقانه و حقیقی  در مسیر حرکت بسمت حکومت مصلح کل.

قصه ای که برخی اون رو آرمانهای دست نیافتنی خودند و برخی به اون خندیند  برخی هم از اول کوبیدند و ... قصه روشن بود، حرف ما این بود که در این فضا باید در تمام برنامه ها حضور منجی مصلح بارز و ظاهر باشه، نه پنهان و مخفی، گفتیم و توضیح دادیم و ثابت شد که میشه! اما اینکه عده ی قلیل که حاضر نبودند این سختی رو با آسودگی کارهای یدی صرف تعویض کنند ، حاضر به همراهی نشدند، اگر چه بحمد الهی مسئول مجموعه دارای این دید باز به مراتب قوی تر و پخته تر از حقیر هستند و امیدوارم ایشان این مسیر رو ادامه بدهند... و صبح و شام –ولو حقیرترین موجود عالم هستم- برای او و این آرمان دستیافتنی و بسیار نزدیک و البته بزرگ و سخت دعا و تضرع خواهم کرد.

آخرش هم اینکه خوبی ها از دستمون در رفت و بدی ها هم حقتون بود و اگه خوبی کردید وظیفتون رو انجام دادید و اگه هم بدی، که سر پل به وقتش خفتتون میکنم!

 

اما بعد؛

یادش بخیر،

 +زمستون بود! خیلی خیلی سرد! راه پله های دفتر کانون و فرهنگی  یخ بسته بود چون بیرون و تو حیاط بود! طرفای 22 بهمن بود و هنوز چراغونی های حیاط مسجد  روشن خاموش میشد! رفتم به سمت راه پله که دیدم چراغ ها خاموش و در باز و ...

آروم آروم رفتم تو .... ترسیدم برق سالن هم خاموش بود.... برق رو که زدم دیدم وسط سالن ولو شده و داره سقف رو نیگاه میکنه...

صداش زدم ... مصطفی .... مصطفی... گیج میزد هنوز....

به خودش که اومد نشست و شروع کرد خندیدن.... گفتم چته.... گفت دستگیره رو که کشیدم پایین برق گرفتم و پرتم کرد پایین ... از حدود15پله فلزی پرت شده بود پایین ... زدم پس سرش –آروم- و گفتم حقته... هی میگی باید هزینه داد   هزینه کرد .... اینم هزینه

 

+تابستون بود! گرم گرم! تازه سالن رو به 3اتاق خوب تفکیک کرده بودیم! اما هرکدوم بدلیل بی پنجره گی، تهویه نداشت! خصوصا وقتی کلاسی تو فضای باز سالن بود که مجبور بودند بچه ها در ها رو ببندند و تو اتاق های در بسته کار کنند! ساعت 5عصر بود تقریبا و کلاسم تازه تموم شده بود! بچه ها که رفتند در رو باز کردم! پشت کامپیوتر بود ... کلی عرق میریخت! گفتم خوب در رو باز میکردی خنکت شه! گفت: بچه ها حواسشون پرت من میشد ... کلاست میریخت بهم.... فکر کنم دمای اتاق به 50 رسیده بود....
 

+سعی میکردیم هر وقت با هم وارد خیابون مون میشم ، ما دوتا کنار هم نباشیم.... و از پیاده رو بریم.... به محض اینکه یکی از بچه ها ما رو میدید از اون ته خیابون... هوار میکشید نفــــــــــــــــــــــــس  نفس  -اون وقتی بود که سریالهای مسخره این مهران مدیری چیز به چیز شده پخش میشد- وقتی تو حلقه بچه ها مصطفی گرفتار میشد، لذیذ ترین لحظه های زندگیم بود که محو تماشای این رابطه ی عاشقانه شون، میایستادم عقب و نگاه میکرد..... 
 

نون رو یکی از بچه ها تو صف تلکابین جا گذاشته بود.... رسیدیم بالا دیدیم نهار نون نداریم.... یکیشون رفته بود گشته بود و اون خانواده ای که نون جامونده رو از تو صف برداشته بود گیر آورده بود و گفته بود: خانم این نون ها مال ماست... طرف پلاستیک رو داده بود ... اونم چندتاش رو داده بود به خانومه و اومده بود... کلی دعواش کردیم که به چه حقی نون بیت المال رو بخشیدی.... رفت نون ها رو پس گرفت... چند وقت پیش سراغش رو که گرفتم  بنظرم شده بود مسئول فرهنگی اونجا... یه فرهنگی فرهنگی....
 شاید عکس مصطفی رو گذاشتم. الان سرکار آرشیوم همراهم نیست....
 

+ یکی از ارکان مجموعه شهید مطهری** بود... تو ایام 18تیر و این حرفا... آخوند بود... یه آخوند روحانی... بچه ها اونشب زده بودند خط و ما چند تا مونده بود پایگاه! هماهنگی نیرو پشتیبانی... یه پارچه نوشته بود که باید بین یه خیابود بین 2تا تیر چراغ برق وصل میکریدم... چون کم بودیم و ما رو دید که مس مس میکنیم! عبا رو در آورد از تیر برق کشید بالا... حاج آقا حاج آقا شورع شده بود... بیا پایین حاجی آبرومون رفت... گفت: آبرو وقتی میره که فکر کنی کسی هستی... فکر کنی من که فلانی ام اگه رفتم و یه پارچه برای رضای خدا زدم پس فردا تره هم برام خورد نمیکنند... نه آقا   مواظب خودتون باشید ....

جایی بود که وقتی کسی رو از بچه های بالا میخواستند بندازن جایی که .... میرفت اونجا.... الان هم هست... میزون میزون ... کم موندند کسانیکه چپ نکردند ... خدایا لطفا مواظب ما باش!

 

* البته 3پست هم هست که در تازیخ های مختلف نوشتیم و هنوز صلاح نیست، عمومی بشه! و نوشتیم یدمون نره!

** برخی دوستان شاید بدونند!!

 پیگیری:
3(اکنون:8/7/1388ساعت 6صبح:جلسه مورد درخواست  بعد از نماز عصر در محل مورد درخواست بمدت 30دقیقه  ان شالله)

2در مورد مستند نکاتی محضر برادر شریعتی عرض شد، همچنین خواهران محترم و برادر عزیز اگر رزقمان شد؟

شماره 4 هماهنگی + طرح سئوال

شماره 1  هماهنگی + عکس

شماره 2  طرح سئوال +موسیقی متن + هماهنگی ارگانها

(چون گفته بودم سئوال و جوابها پشت برگه :‏بخاطر این بود که اول پاسخ و نوع پاسخ رو بخونم بعد تصمیم بگیرم و بعد ببینم که کیه! + سایر دوستان در در برنامه ها و پروژه های آتی  بشرط حیات )

بدلیل دم اذون بودم و وقت کم و باید برسم منزل باقی بماند بعد از آنچه که تحت عنوان ایده گفتم ارسال کنید.

پ.ن:
خیلی دلم پانوشت میخواست، فقط بماند برای   روزی که رفتیم خدمت سریع الحساب ! واسه حساب کتاب...
فرجش رو با دعا نزدیک کنیم و با برخی کارهامون به تاخیر نندازیم....


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط یکرزمنده 88/6/25:: 7:25 عصر     |     () نظر