سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند آن است که از فراگیری دانش ملول نگردد . [امام علی علیه السلام]

بسم الله

سلام و رحمت الله

محمد گفت چه ربطی داره به بسیج و ما؟! ولی بنظر من خیلی ربط داره..نوشته های اینجا آینه ای از احوالات کسانیست که در جو بسیج دانشجویی قرار دارند و هر از چند گاهی مسائلی بعنوان دغدغه در ذهن ها خظور میکند که شاید در آینده ، بسیار ساده و پیش پا افتاده باشد.

بهرحال بسیج و ما مانند برگهای یک دفتر خاطرات ورق میخورد حتی در حالی که از بعضی اثری نیست و همین بی اثری هم اثری خواهد شد در آینده!

اینکه رویکرد بسیج دانشجویی در مواجه با مسائل داخلی و خارجی دانشگاه چگونه باشد بحث مهمی ست که در این مورد از همه دوستان خواستار راهکاری راهبردی هستیم(قابل توجه کسانی که برای آینده بسیج برنامه ای دارند)

بحث بر سر رویکر بسیج با مسائل داخلی و خارجی دانشگاه بود..در همین رابطه دو مطلب وبلاگی در اختیار شماست که متن اول از عبدالجبارکاکایی ست و متن دوم از وبلاگ خانمی دانشجو ، مذهبی و فززند پدری آسمانی....(در ادامه مطلب)

 

ضمنا بحث مفصلی که  بزودی به آن می پردازیم طرح تحول و تعالی خواهد بود. اردوی مشهد سال گذشته،گذشت و این طرح یکساله شد.

برای ادامه روند تحولی و تحقق هر چه بیشتر تعالی مجموعه ،لازم است دوستان این طرح را به چالش کشیده و از لحاظ ساختاری احتمال پیش آمد مشکلات طرح یکساله را در سال دوم به حداقل برسانند.(در همین حد اگر پیشنهادی دارید بفرمایید تا در پست مجزا اعمال شود)

یاحق

برای پسرم که امروز بی گناه سیلی خورد

این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای جنگی که بود  برای تن های تکیده در لباسهای خاکستری برای آرامش مادرانم در آوار بمب  برای هیجان پدرانم در آشوب مرگ . این همه سال شعر خواندم و ترانه نوشتم برای آفتابی که بی نیاز از دلیل بود .

از جنگ که برگشتم پیراهن خاکستریم را آویختم به دیوار خاطرات و به زندگی با مردمی سلام گفتم که عطر شناسنامه هایشان در مشام جانم بود و اسمم در میان اسمهایشان بالید و کم کم بزرگ شد .با گریه هایشان گریستم و با خنده هایشان خندیدم .

و امروز کنار من بودی و بی گناه سیلی خوردی از کسی که لباس خاکستری مرا پوشیده بود مقابل چشم حیرت زده ی من سیلی خوردی در بی پناهی و ناچاری وخدایی که تنها دوستت بود دید که بی گناه سیلی خوردی از حشره ای که در لباس من خزیده بود همان لباسی که من به دیوار خاطراتم آویخته بودم.

و آن لحظه اندیشیدم کاش پس از جنگ سوزانده بودمش تا تنپوش بلایی چنین نمی شد.

پسرم

 به تن های تکیده ای که در لباس من سالهای پیش جنگیدند شک نکن . به قهرمانان قصه های من شک نکن . به رودخانه های خون آلود اروند و کارون شک نکن  به تن های مجروح تنگه ی چزابه شک نکن به بدنهای خاک آلود دشتهای مهران شک نکن  فقط  به حشره ای شک کن که در لباس من خزیده بود .

 

 

از همدلی تمام کسانی که بی غرض به رد یا تایید حرفهای من پرداختند صمیمانه تشکر می کنم در بین کامنتها از هر دو سو زیاده روی هایی بود که یا حذف کردم یا ضمن تایید نپسندیدم یادداشت من سیاسی نبود تنها یک همدلی ملی با همه پدران و مادرانی بود که حقوق زندگی و شهروندی شان زیر پا له شد و رسانه ملی به آنها توجه نکرد و صداهای موثر در برابر این ستمها سکوت کردند .

سنجاق کردن من به آدمهای عرصه سیاست ترفندی برای بی اثر کردن حرفم بود که قطعا آگاهانه انجام شد .
من در سکوت اجباری مردم خیری نمی بینم این مشتهای در جیب انکار شدنی نیستند اعتماد مردم شکسته شده و باز سازی آن با رنگ و لعاب اخبار رسمی امکان پذیر نیست .
 برای زندگی کردن و آبرو داشتن با این مردم باید دوست شد توصیه من به همه کسانی که سیرت بسیجیان جنگ را فراموش کرده اند همین بود . من نمی توانم صحنه هایی را که در خیابانها دیدم انکار کنم به قیمت هیچ مصلحتی .

از اظهار محبت  آیت الله خامنه ای  و برخورد با کسانی که سخنان تحریک آمیز و مستبدانه علیه من و دوستانم در پشت پرده ی رسانه ملی گفته اند ممنونم  و از اینکه حرمت اهل قلم تنها باید با پا در میانی ایشان نگاه داشته شود نگرانم .

 نه تند روی های نوقلمان ولایت شعار  و نه مطالبات کینه توزانه ی دوست نمایان را می پسندم . آنچه گفتم بیان یک حقیقت انسانی و رونمایی از یک ستم آشکار بود به نیابت از همه پدرانی که پسران و دخترانشان را با مشت و سیلی و لگد به اسارت بردند و روزها و هفته ها بی خبر  وچشم به در ماندند .

 

.................................................................................................................

***بسم الله***
نون و القلم ..
.به روزهای در بند تمام انسانهای آزاده سوگند که تاریکی پایدار نخواهد ماند
به صبح فردای امید سوگند که شب تا دمی بیشتر زنده نیست!
به خون پاک شهیدانمان سوگند که پلیدی رنگ می بازد حتی اگر عرصه فعالیتش طولانی تر از تاریخ شود
و به....
من سخن خواهم گفت!بگذارید از ابتدا بگویم! ( به پیروی از امامم (ع)) :
آنهایی که مرا می شناسند که می شناسند و آنها که نمی شناسند با این متن بالا فهمیدند که چه اندیشه دارم!
بنابر عقل ؛ دین ؛ رسالت حقیقت گویی ؛طرفداری از اندیشه حضرت امام (ره) و هزاران دلیل دیگر که هنوز هم که هنوز است بر آن ایستاده ام (و اگر کسی می خواهد بداند و بپرسد برایش شرح می دهم ) انتخابم را بر همگان آشکار ساختم ؛ چرا که اهل ذبح حقیقت به پای مصلحت نبوده ام!( این را می گویم تا بفهمید بی فشار و تهدید و ترس نبوده این اعلام نظر و تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل ) گفتم : انتخاب من و خانواده ام شخص جناب : مهندس میر حسین موسوی است و...ماجراهای حین ایام تبلیغ که جا دارد جداگانه بحث شود و خواهم گفت!
این تبلیغات و رفت و آمد ها و بحث ها همچنان ادامه داشت تا روز رحلت امام(ره) فرا رسید.
بنا بر برنامه هر ساله برای شرکت در این مراسم صبح زود ساعت 6.5 راه افتادیم تا قبل از مراسم (طبق عادت همیشگی)سر قبور شهیدان برویم...در نزدیکی حرم جلویمان را گرفتند.گفتند :کارت؟...اگر کارت ندارید بروید فلان جا!..جالب بود برای قبرستان رفتن هم باید کارت داشته باشی!به خود نگرفتیم و گفتیم لابد برای مراسم و جمعیت تازگی ها(یعنی همین امسال فقط) کارتی شده!از جاده قم رفتیم!و به حرم رسیدیم!
قبل از مراسم به سمت مزار شهدای هفتم تیر و آیت الله طالقانی و...رفتیم! شخصا شال سبز بر گردن داشتم برای طرفداری ولی بر خلاف من این عادت همیشگی مادر بود که در مراسم شهادت ائمه اطهار و بر سر مزار شهیدان و رحلت امام یا یادگار امام با نشان سیادتش شرکت کند و این عادت را همگانی که او را می شناسند می دانند...سر مزار آیت الله طالقانی رفتیم!فضای مراسم مثل همیشه نبود..اتوبوس هاو...(بماند اینها..ان شالله که بر همگان روشن است و اگر نیست بپرسید تا شرح دهم) ساعت 9 شلوغ شد..موتورسواران سازمان دهی شده..بر خلاف مقررات جناب ا.ن پایگاه تبلیغاتی آنهم سر مزار شهدای هفتم تیر داشتند به همراه بلند گو و... استفاده از بیت المال مسلمین برای تبلیغات شخصی و... اینها که چیزی نیست! چه توهین ها و مسخره شدنهایی که من؛ خواهرم و مادرم نشنیدیم... مادرم در مقابل همه این توهین سرش پائین بود و مدام جمله :" حسبنا الله نعم الوکیل " را می خواند...اما کار به جایی رسید که فردی با پیرهن مشکی روی شلوار از نوع مدل آخوندی؛ تسبیح به دست؛ و با محاسن کامل هنگام رد شدن از کنار من گفت:چادرت توی سرت بخورد و چادر مرا کشید!...مادر برگشت و چنان غضب آلود نگاه کرد مرد را که... من در میان درگیری نفهمیدم چه شد فقط می دانم قبل از آنکه مادر چیزی بگوید افرادی که پلاکارد : بسیج *** شیراز(ما مثل ا.ن نیستیم..آبروی مسلمان ریختن را نمی پسندیم و شرعی نمی دانیم حتی اگر به حق باشد آبرویشان ریخته شود.مردم بشناسندشان و یا... ما بر خلاف ایشان در مکتب حسین(ع) تربیت شده ایم که حاضر بود عبا بر سر بکشد تا مردمان متوجه نشدند حتی نگاه او از کسی پنهان می شود) را در دست داشتند به سمت مادر آمدند...اول درگیری لفظی بود ولی وقتی دفاع جانانه مادر از آنچه که اعتقاد فرزندش بوده و هست را دیدند او را هل دادند!
ما بقی ماجرا بماند...
همین قدر بدانید که همسر شهید را چنان زدند که سرش را تیزی قبر همسر شکافت و خون او روی قبر همسرش ریخت و همان جا با حالت گلایه به همسرش گفت : میبینی فلانی!تنهایی خانواده ات را؟ رسوایی این جماعت به نام دین را ؟نان و نمک بسیج خورده اند که بر خانواده شهدا حمله ور شوند و...
همین قدر بدانید که با موتور به سمت خواهرم حمله ور شدند... اصابت دسته موتور با شدت به کمر او باعث شد که بر زمین بیفتد و آسیب ببیند و نتواند تا مدتی برخیزد وقتی سراسیمه به اورژانس حاضر در آنجا خبر دادم با عکس بر شیشه جناب ا.ن مواجه شدم و خنده مامور اورژانس و توهین های او...
جایتان خالی به جرمهای ناکرده در این مراسم آنچه که بر سر مادرم در" سیزده آبان" ِ به یاد ماندنی آمده بود بر سر ما هم آمد.آن هم به دست نه افراد عادی بلکه بسیجیان با کارت بسیج آنهم نه به قول طائب نفوذی..بلکه شناس!(اگر هم باشد..خاک بر سر این بسیج که به ازای هر دو نفر بسیجی 3 نفر نفوذی دارد)
بعد از آن ماجرا دیگر نه برای شخص موسوی و اعتقاد به درستی و راستی او بلکه برای حفظ اسلام؛ انقلاب؛ امام و یاد شهیدان و دفاع ازکیان وجودیمان بود که فریاد می زدیم!ما به چشم خود دیدیم پاره کردن عکس امام وموسوی به دست مامورین انتظامی و بسیجیان حاضر با مشخصات کامل!
از مهلکه قبور شهدای هفتم تیر رد نشده به گروهی از جانبازان قطع نخاعی شناس رسیدیم که از نخست وزیر امام (ره) دفاع می کردند و با عکس امام و موسوی و عکس های زمان جنگ موسوی امده بودند...
-سلام علیکم حاج آقا فلانی!
-سلامی گرم و دل نشین می کند..صندلی چرخدارش را می چرخاند..صورتش به سمت یاران همراهش می شود..بین ما و آنان نیز سلام و علیکی گرم صورت می گیرد
-چی شده حاج آقا؟ کمک می خواین؟(اگرچه سر و صورت ما خود گواه است چه گذشته)
-...جوابی نمی دهد...
-اصرار بیشتر می شود... دیگر نمی گویم حاج آقا!...با اسم کوچکش صدایش می کنم..آقا *** چی شده؟ نگرانی از چهره ام می بارد
-تصمیم گرفته بگوید...
-این قدر هول و نگرانم که مهلت نمی دهم..میگم آمبولانس خبر کنم؟ بگم بیان؟ برسونمتون؟ چی شده؟...صدایم می لرزد...تو رو خدا!
-در چشمانم خیره می شود! حال فلانی بد شده!..مثل هر سال قرار بود از طرف آسایشگاه به مراسم بیایم!گفتند بنیاد جانبازان بهتون برای شرکت در مراسم رحلت امام آمبولانس و امکانات نمیده مگه اینکه با تبلیغ و عکس ا.ن باشد! بچه ها قبول نکردند.با هزینه شخصی امدیم....(اشاره می کند به آن عزیز و ادامه می دهد ) می دونستیم حالش بد میشه! تو این هوا و این مکافات که...
همین قدر بدانید که...
چادر از سر می کشند در مزار شهیدان!عکس امام پاره می کنند در مزار ایشان, چه ها که نمی کنند و اینها را مقدمه ای دانستیم برای از بین رفتن تمامی ارزش ها و له شدن استخوان انسانیت و...
نه تنها فریاد من بلکه فریاد تمامی خانواده های شهدا و دل باختگان راه خمینی بیشتر شد!حاشا خانواده ای که عزیز برای اسلام داده از هوچی گری های عده ای بهراسند و در سوراخی بخزند ! تاحریم حرمشان امن بماند! که را می ترسانید؟ از چه می ترسانید؟ مرا از عفت ام می هراسانید؟ با حجب و حیای من بازی می کنید برای سکوتم؟ می ترسانیدم که : بلای *** سرت می آوریم!؟ آن هم علنی!!!!!... با آگاهی ایستادند و می دانستند اگر به دست آنهاست ؛ حریم خانواده شهدا و زن و همسر نمی شناسید!

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط بسج و ما 88/4/23:: 3:19 صبح     |     () نظر