بسم الله سلام و رحمت الله آمدنش زیاد دور از ذهن نبود ولی خیلی زودتر از انتظارمون آمد!کلی هماهنگ کردیم که باهم بریم ولی من تک افتادم وچون کارت دانشجوییم در اسارت دفتر ارتباط با صنعت بود بخاطر محکم کاری کارتی از جانب رزمندگان اسلام از لابلای نرده ها رسید که البته در جیب ماند و با طرفندهای دیگری از گشت امنیتی حراست در ورودی فلق گذشتم! دانشگاه با آمدنش رسما انتخاباتی شده بود. یا من اسمه دوا و ذکره شفا(برای پدری که در کماست دعا فراموش نشود) یا حق
به درب سالن پوریای ولی رسیدیم .ازدحام جمعیت و تذکرات آقایون حکایت از تکمیل ظرفیت میداد که یکباره موجی براه افتاد و همین محمدآقا گفت مهدی بیا بریم!این موج انسانی هرچی نیروی سبزپوش و آبی پوش بود کنار زد و ماهم بدین وسیله وارد سالن شدیم!(با حراستیها و سبزیها روبرو شدن از یکسو و تابلو بودنموم یک لحظه تلنگری زد که حالا نندازن تقصیر بسیج...
با دیدن یکی از کروبی های دو آتیشه و حرف بعضی میشد فهمید که خیلی ها اومدن ببینن چه خبر است و این آقا چند مرده حلاجه!
روی صندلیها جایی پیدا کردیم(البته به اصرار محمد) و چند تا یکی نشستیم(در کنار جانشین آینده مان!)بشدت بدنبال سجاد بودم که بیاد و در جوار هم باشیم و این پاپا کردن به بیرون زدن از لابلای صندلی ها منجر شد!
تو این فکر بودم که اینجا هر اتفاقی بیافته ما مقصیریم و شعارهای درست حسابی نوش جان میکنیم!صوت مراسم یا داود-ف بود... از این آشنایی استفاده کردم و اعلام آمادگی برای کمک و رفع نقص!
زنجیر انسانی سبز از دسترستی به باندها جلوگیری میکرد ولی یه نفر پشت این دیوارهای سبز
در اوج مظلومیت روی زمین نشسته بود.
سجاد بود!سبزها بیخیالش شده بودند!فهمیده بودن قصدی نداره!شاید بهترین کار در اون لحظه همین بود...یا فاطمه الزهرا و.. که از روی زمین جمع کرده بود مرتب میکرد....(اونایی که بودن حس و حال این کار،اونم وسط اون جمعیت براشون آشناست)
باهم رفتیم و کنار محمد نشستیم...سرودها خونده شد و سرود ملی با شور و حرارت دلنشینی همخوانی شد.برای من فقط همخوانی های اون روز خوشمزه بود و الا فکر نمیکنم باب میل ماها چیزی پیدا میشد؟!میشد؟
وقتی همه چی تموم شد یه عالمه پرچم سبز کاغذی روی زمین بود!خیلی ها دست بکار شدند.البته بعضی هم در اون شرایط چه ها که نمیکنند!!!(آخه دسته گل طبیعی جایگاه به چه دردی میخوره؟؟اینو فقط مجید میدونه!!
سیل جمیعت مثل راهپیمایی بسمت درب خروجی دانشگاه میرفت و "معدودی هم در راه شهدا"میخواستم من باب چیز تو ریا حذفش کنم یادم افتاد بین راه بودم و عکاس!
...
غربت در دانشگاه خودمون قریب و قریب تر شد و شهدا غریب نوازان قریب!
خیلی ها آمدند
خیلی ها رفتند
حالا دیگه وقتش بود
بغضش ترکید
رهگذران متعجب هق هقش بودند
برایش مهم نبود
...
پا نوشت :
مدت بسیاری است که این نوشته میخواست بیاید اما...
فکر میکنم اون روز عملا از بطن جامعه دانشجویی جدا شدیم!جالبتر اینه در هیچ خبر گزاری اینوری و اونوری نخوندم و همه سانسور کردند و نوشتند "برو بیرون".
از اونجایی که کسی خیال بیرون رفتن نداره و ما چیزی نیستیم که با این چیزا بریم بیرون،اگر تمایل داشتید امر کنید تا مفصلتر درباره اون روز بنویسیم و بنظریم.
یکی نوشته بود مگه تو درست تموم نشده پس دست از سر مجموعه بردار!جوابشو همون موقع داده بودم که عمومیش نکردم..میتونه بره بخونه(کامنتهاش عمومی شده) +دیگه نظرات بطور پیش فرض خصوصی نیست.
نظرسنجی کردیم و معلوم شد دوستانی هستند که دوست دارند از دوستان نویسنده باشند و دوست ندارند شناخته شوند!بهرحال این دوستان میتونن با معرفی خود به هسته مدریتی سایت(مدیر،سجاد،رزمنده) کلید دریافت کنند و اگر نمیخواهند شناخته شوند حتی برای این سه نفر،به نام در خواستی خودشان برایشان کلید میسازیم ولی بنا ب دلایل عقلی به خودشان نمی دهیم!مطالب را ایمیل مینمایند و ما خود در وبلاگ قرار میدهیم(بدیهی ست امکان حذف بعضی چیزها وجود دارد ولی اضافه نمیکنیم!)
یا حق
کلمات کلیدی: