سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و در پى جنازه‏اى مى‏رفت ، شنید مردى مى‏خندد فرمود : ] گویا مرگ را در دنیا بر جز ما نوشته‏اند ، و گویا حق را در آن بر عهده جز ما هشته‏اند ، و گویى آنچه از مردگان مى‏بینیم مسافرانند که به زودى نزد ما باز مى‏آیند ، و آنان را در گورهاشان جاى مى‏دهیم و میراثشان را مى‏خوریم ، پندارى ما از پس آنان جاودان به سر مى‏بریم . سپس پند هر پند و پند دهنده را فراموش مى‏کنیم و نشانه قهر بلا و آفت مى‏شویم . [نهج البلاغه]

توصیه من به شما دوستان و ...

 

سلام

دارم احساس می کنم که ...

ولش کن احساس باشه برای وقتی باد بهانه نوشتن رو برام آورد :

یه داستان :
یکی بود یکی نبود

یه روزی مردانگی مهم ترین چیز بود

یه روز توی اون زمان های قدیم یه اسب سوار داشت توی بیابان به سمت شهرش حرکت میکرد

هوا خیلی گرم بود و در اون بیابان آب پیدا نمی شد اسب سوار داشت با سرعت می رفت که ناگهان چشمش به نفر افتاد که کنار جاده نشسته و انگار از بی آبی داره میمیره بلافاصله به خورش میگه اگه بهش کمک نکنم  خلاف آئین جوانمردیه پس اسب رو نگه میداره و اون رو سیراب میکنه و پشت سر خودش سوار اسب می کنه کمی که از راه رو با هم میرن اون مرد دومی با دست محکم به سر مرد اول میزنه و اونو از اسب به زمین می اندازه و با اسب فرار میکنه مرد اول فریاد میزنه که وایسا کار مهمی با تو دارم دزد کمی جلوتر می ایستد

مرد اول به او میگه اسبم مال تو ولی اگه به شهر رفتی هرگز از ماجرای امروز به کسی چیزی نگو

دزد با تعجب میگه چرا ؟

مرد اول میگه میترسم آیین جوانمردی خدشه دار بشه و دیگه کسی به هیچ مظلومی یا درمانده ای کمک نکنه

 

 

حلا شما دوست عزیز از چیزی نترس هرجا دیدی کسی داره بهش ظلم میشه

 کمکش کن

 هرجا دیدی داره آبروی کسی برده میشه

 کمکش کن

هرجا دیدی داره حق کسی ناحق میشه

 کمکش کن 

 مطمئن باش پهلوانان و جوانمردان نمیمیرند

و من هم قول میدم اگر جایی این موضوع رو دیدم مثل عکس بالا اگه لازم باشه حتی چاقو دست میگیرم و با بلندگو راه میافتم تا از آیین جوانمردی و پهلوانی دفاع  کنم

 

 



نوشته شده توسط بسج و ما 88/3/1:: 2:29 عصر     |     () نظر