سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ریاست علمی، شریف ترین ریاست است . [امام علی علیه السلام]

 

بسم الله الرحمن الرحیم

(تذکر: این مطلب در ایام عید نوروز امسال نگاشته شده است)

چند روز پیش صبح رفتم حرم امام رضا. آخرین روزی بود که مشهد بودم. طبق معمول توی حال خودم بودم و سرم رو انداخته بودم پایین و می رفتم. یه هو یکی گفت سلام.

سرم رو بالا بردم و دیدم یکی از دوستان قدیمی مجموعه حامد ن(به تأکید آقامهدی) است. گفت: آقا مثل این که ما قراره هم توی بقیع شما رو ببینیم،  هم تو حرم امام رضا.

ذهنم فلاش بک خورد به یک روز تابستانی در مرداد 87 که بعد از نماز صبح که در بقیع را باز می کردند، رفته بودم تا ائمه رو زیارت کنم. اون روزها نمی دونم به چه دلیل بقیع ملتهب بود و تمام مدت علاوه بر نیروهای معمول یعنی شرطه های "الامن الداخلی" و نیروهای هیئت امر به معروف و نهی از منکر، چهل پنجاه نفر نیروی ضد شورش با باتوم به صورت آماده باش گوشه ای نشسته بودند.

در این شرایط مشخص بود که این نامردا منتظرن که با کوچکترین بهانه ای بقیع رو ببندن. (امری که در بعد ازظهر همون روز اتفاق افتاد و در بقیع رو خیلی زودتر از معمول به بهانه ی شلوغی زائران ایرانی بستند.) بارها هم به همه تذکر داده شده بود که سعی کنن که تشنج ایجاد نشه. این نامردای غاصب حرمین هم به شدت نسبت به هرگونه سرو صدا حساسند مخصوصا به شدت با صلوات دسته جمعی برخورد می کنند.

حالا همه ی این شرایط رو داشته باشید و در یک سکوت همه دارند آروم زیارت نامه شون رو میخونند و ارتباط معنوی با ائمه برقرار می کنند و ناگهان یه جوون ایرانی (که احتمال قریب به یقین یا دانشجو یا دانش آموز بود) در حالی که دهنش رو ماسک تنفسی زده بلند داد می زنه: "برچهره دلربای مهدی صلوات" و سریع فرار می کنه و از جمعیت بیرون می ره.

چنان عصبانی شدم که دویدم دنبالش و بازوشو گرفتم. یه لحظه فکر کرد عرب ها گرفتندش و داشت قالب تهی می کرد. حالا منم با دشداشه عربی و قیافه ای که همه فکر می کردند عربم روبروش وایساده بودم.

گفتم: مرد حسابی الان بقیع رو ببندن و نذارن مردم بیان. تو جوابشو می دی؟ همین که کلام فارسی من  رو شنید دلش آروم شد و گفت: نباید در مقابل اینا تسلیم بشیم.

اومدم که شروع کنم باهاش بحث کردن که یکی دستمو گرفت و گفت: داداش حالا شما خودت رو عصبانی نکن.

برگشتم که جوابشو با همون عصبانیت بدم که دیدم همین حامد جانه. دیگه قضیه صلوات و بقیه چیزا یادم رفت. اخم هام هم به خنده تبدیل شد و بغلش کردم و روبوسی کردیم. اون صلوات فرست بی موقع هم فرصت رو مغتنم شمرد و رفت.

حالا دقیقا همون کس رو تو یه صبح بهار 88 توی حرم امام رضا (علیه السلام) می بینم. حسابی احوال پرسی کردیم و بعد هم با هم خداحافظی کردیم و هر کدوم از یه طرف رفتیم.

و من در فکرم خیلی از وقایع اون سفر آسمانی رو مرور می کردم و با خودم می گفتم که یه مطلب جدید برای وبلاگ پیدا کردم.

پ ن: حامد از بچه های قدیمیه. از دوره ای که علی آقای- ش مسئول پایگاه علم الهدی بوده، شورای پایگاه بوده و همچنان هم هست. (بعدها خبر شدم که ظاهرا  این« هست» درست نیست.)

یا علی مددی


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط سجاد 88/2/24:: 12:19 صبح     |     () نظر