باسمه تعالی
«و من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه و منهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»
این روزها نه حال و حوصله نوشتن داشتم و نه فرصت و اولی بیشتر. هنوز هم قاعدتا نباید بنویسم ولی دیروز چیزی شنیدم که خیلی تکانم داد و مجبورم می کند که بنویسم.
این روزها آشوبهای ضد انقلابی برخی از مدعیان دروغین سابق و هوادارانشان، صحنه قدرتنمایی بسیاری از آنانی شد که در تمام این 30 سال بغضهای فروخورده از انقلاب اسلامی را بیرون بریزند و انتقام شکستشان توسط امت و امام راحل(قدس سره)را از فرزندان معنوی روح الله بگیرند و چه دردناک است قرار گرفتن برخی همراهان سابق امام در کنار دشمنان قسم خورده اسلام آن هم از نوع تابلودارش مثل رضا پهلوی (ربع) و منافقین خلق.
اما سخن من در این میان تحلیل سیاسی یا اجتماعی و یا جریان شناسی این وقایع نیست. بلکه حرف از زرنگی و برد یک عده دیگر است.
خبر خیلی کوتاه و کوبنده بود: «دو نفر از دانشجوهای ترم اولی دانشکده افسری و تربیت پاسداری امام حسین(ع) که تازه لباس پرافتخار پاسداری را بر تن کرده بودند، در درگیریهای اخیر شهید شدهاند»
همین الان هم که این جمله را تایپ کردم، تمام بدنم لرزید. خیلی راحت عدهای از زرنگترینها از فرصت استفاده کردند و در چندروزی که خیلیها هول برشان داشته بود، در باغ را باز کردند و دویدند تو و حالا ما ماندهایم و دری که مثل همهی زمانهایی که به یاد داریم بسته است.
تا کی میخواهیم "یا لیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما" بخوانیم؟ چندین دلاور زرنگ همین روزهایی که ما در حال بحث سیاسی بودیم پر زدند و رفتند. از لحظهای باز بودن در قفس استفاده کردند و پریدند.
بقیه را نمیدانم اما این دو تا آن قدر کم سن و سال بودند که من و امثال من "بچه" بخوانندشان. آن قدر که شاید محسان صورتشان هم کامل نبوده ولی چه باک از محاسن صورت وقتی محاسن روح کامل باشد.
خدا را شاکرم که هنوز آن قدر قراضه نشدهام که این شهادتها را به پای اتفاق بگذارم و میدانم که شما هم نمیگذارید. اگر اتفاق بود چرا برای من اتفاق نمیافتد که سالها "شهادت قسمت ما میشد ای کاش" خواندهام. اگر اتفاق بود، جور دیگری بود. شهادت اتفاقی نیست و قربانی شدن در راه خدا هم لیاقت میخواهد.
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
اینها چه کردهاند که خدا مشتری جانهایشان شده است و نه در معرکه کربلای 5، نه در جهنم ظاهری پاتکهای خیبر و بدر و نه در عاشقکشان جاده فاو ام القصر در والفجر 8، بلکه در تهران در خردادماه 1388 هجری شمسی دوان دوان خود را به کاروان عاشوراییان سال 61 هجری رساندهاند؟
دوباره یاد آن حکمت جاری شده از قلم آوینی بزرگ میافتم که چه خوش جواب خود را به واسطهی همان لالههای فکه به زیباترین دعوت "ارجعی الی ربک" دریافت کرد:
"ای شقایقهای آتش گرفته، آیا روزی فرا خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟"
کلمات کلیدی:
بسم الله الرحمن الرحیم
(تذکر: این مطلب در ایام عید نوروز امسال نگاشته شده است)
چند روز پیش صبح رفتم حرم امام رضا. آخرین روزی بود که مشهد بودم. طبق معمول توی حال خودم بودم و سرم رو انداخته بودم پایین و می رفتم. یه هو یکی گفت سلام.
سرم رو بالا بردم و دیدم یکی از دوستان قدیمی مجموعه حامد ن(به تأکید آقامهدی) است. گفت: آقا مثل این که ما قراره هم توی بقیع شما رو ببینیم، هم تو حرم امام رضا.
ذهنم فلاش بک خورد به یک روز تابستانی در مرداد 87 که بعد از نماز صبح که در بقیع را باز می کردند، رفته بودم تا ائمه رو زیارت کنم. اون روزها نمی دونم به چه دلیل بقیع ملتهب بود و تمام مدت علاوه بر نیروهای معمول یعنی شرطه های "الامن الداخلی" و نیروهای هیئت امر به معروف و نهی از منکر، چهل پنجاه نفر نیروی ضد شورش با باتوم به صورت آماده باش گوشه ای نشسته بودند.
در این شرایط مشخص بود که این نامردا منتظرن که با کوچکترین بهانه ای بقیع رو ببندن. (امری که در بعد ازظهر همون روز اتفاق افتاد و در بقیع رو خیلی زودتر از معمول به بهانه ی شلوغی زائران ایرانی بستند.) بارها هم به همه تذکر داده شده بود که سعی کنن که تشنج ایجاد نشه. این نامردای غاصب حرمین هم به شدت نسبت به هرگونه سرو صدا حساسند مخصوصا به شدت با صلوات دسته جمعی برخورد می کنند.
حالا همه ی این شرایط رو داشته باشید و در یک سکوت همه دارند آروم زیارت نامه شون رو میخونند و ارتباط معنوی با ائمه برقرار می کنند و ناگهان یه جوون ایرانی (که احتمال قریب به یقین یا دانشجو یا دانش آموز بود) در حالی که دهنش رو ماسک تنفسی زده بلند داد می زنه: "برچهره دلربای مهدی صلوات" و سریع فرار می کنه و از جمعیت بیرون می ره.
چنان عصبانی شدم که دویدم دنبالش و بازوشو گرفتم. یه لحظه فکر کرد عرب ها گرفتندش و داشت قالب تهی می کرد. حالا منم با دشداشه عربی و قیافه ای که همه فکر می کردند عربم روبروش وایساده بودم.
گفتم: مرد حسابی الان بقیع رو ببندن و نذارن مردم بیان. تو جوابشو می دی؟ همین که کلام فارسی من رو شنید دلش آروم شد و گفت: نباید در مقابل اینا تسلیم بشیم.
اومدم که شروع کنم باهاش بحث کردن که یکی دستمو گرفت و گفت: داداش حالا شما خودت رو عصبانی نکن.
برگشتم که جوابشو با همون عصبانیت بدم که دیدم همین حامد جانه. دیگه قضیه صلوات و بقیه چیزا یادم رفت. اخم هام هم به خنده تبدیل شد و بغلش کردم و روبوسی کردیم. اون صلوات فرست بی موقع هم فرصت رو مغتنم شمرد و رفت.
حالا دقیقا همون کس رو تو یه صبح بهار 88 توی حرم امام رضا (علیه السلام) می بینم. حسابی احوال پرسی کردیم و بعد هم با هم خداحافظی کردیم و هر کدوم از یه طرف رفتیم.
و من در فکرم خیلی از وقایع اون سفر آسمانی رو مرور می کردم و با خودم می گفتم که یه مطلب جدید برای وبلاگ پیدا کردم.
پ ن: حامد از بچه های قدیمیه. از دوره ای که علی آقای- ش مسئول پایگاه علم الهدی بوده، شورای پایگاه بوده و همچنان هم هست. (بعدها خبر شدم که ظاهرا این« هست» درست نیست.)
یا علی مددی
کلمات کلیدی:
بسم الله الرحمن الرحیم
پس نوشت پست قبلی:
1-خیلی از آقا مهدی-ص عذر می خوام و به خاطر شانسش بهش تسلیت می گم که بدون اینکه وبلاگ و مطلب ایشون رو ببینم، پست رو ارسال کردم. دیدم خیلی وقته نه من نوشتم و نه وبلاگ آپ شده بنابراین دلم سوخت و مطلب رو ارسال کردم. امشب (پنجشنبه شب) دیدم که ای دل غافل آقا مهدی هم مطلب داشته و مطلب من اومده روی ایشون. در هر حال عمدی نبود، عذر می خوام.
2- البته همیشه باید قسمت خوب ماجرا رو هم دید و اون هم اینه که عجب تفاهمی با هم داریم. نه؟!؟
3- امسال هم گذشت. سالی که اول و آخرش رو مجموعه برای من رقم زد. شروعی چنان آتشین به پایانی چنین برفی ختم شد. هر چند این نورالشهدای امروز خیلی در تغییر روحیه مؤثر بود.
4-امروز توی پاساژ بودم که مهدی زنگ زد و گفت میخوان برن گلزار شهدا. گفتم اگه تونستم میام و می دونستم که نمی تونم. وقتی برگشتم خونه خیلی دلم بود که یه جوری یه جایی برم که تلافی این نرفتن درآد. گفتم اگه بهشون بگم که بعدازظهر بریم گلزار اولا اونا صبح بودن ثانیا آخرین شب جمعه سال گلزار غلغله است، ذهنم رفت پیش شهدای گمنام کوه سرخه. اما به علت بی ماشینی بی خیال شدم. خوابیده بودم نیمه خواب نیمه بیدار بودم که یه صدای آشنا شنیدم. «صلی الله علیک...» مداحی مسعود و زنگ اختصاصیش بود. گوشی رو که برداشتم همون عکس آشنای مسعود و حسین کوچولو و همون اسمی که روی گوشیم اشتباه می افته. خیلی تعجب کردم. خیلی وقت بود که این اسم روی گوشیم نیفتاده بود. با همون بهت گوشی رو برداشتم و دعوت شدم به نورالشهدا.
یه خورده یعنی در حد دو سه ثانیه تردید کردم. بیخیال همه چیز شدم و بله رو گفتم و دویدم که وضو بگیرم و...
بالای کوه یاد اون شبی افتادم که با علی داشتیم از کوه برمیگشتیم پایین و آنقدر هوا تاریک بود که با لامپ موبایل جلوی پاهامونو روشن میکردیم.
5-الان که داشتم اینا رو می نوشتم یادم اومد که بعد از اینکه نماز ظهرم رو خوندم ویرم گرفت که بعد از مدتها یه فال حافظ بگیرم. حتی نیت هم نداشتم. همین جوری گرفتم. اومد:
روز وصل دوستداران یاد باد
یادباد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فازغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حقگذاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته باد
ای دریغا رازداران یاد باد
6- اینو مدتها بود که می خواستم برای بچه ها بفرستم تا این که امشب دیگه شد: امام صادق(ع): هر که در هر شب جمعه سوره کهف را بخواند، نمیرد مگر شهید.
شاد و مرضی خدا باشید. یا علی مددی
کلمات کلیدی: نورالشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
پیشاپیش سال نو رو تبریک می گم. سال خوبی باشه. سالی که منتهی به سالهای بهتر و بهتر بشه.
این اولین مطلب پس از تغییر مدیریت در وبلاگه. خیلی خواستم بیام و بنویسم ولی اراده و عملش جور نشد. خیلی حرف ها روی دلم مونده ولی حالش رو نداشتم که بیام و بنویسم. قبلا هم گفته بودم که می رم و حضورم رو کمتر می کنم و همین هم دلیلی دیگر بر نیامدن بود.
ولش کن خیلی طولانی شد برم سر اصل مطلب.
اسفندماهی که آخرش هستیم اولین سال از یادواره شهدایی که خیلی برام خاطره داشت، گذشت. یه خاطره ای که چند وقت پیش برای بچه ها تعریف می کردم و کلی بهش خندیدیم.
اولای یادواره بود. علی-ش اومد پیش من گفت سجاد این کابل ویدئو پروژکتور کجاست؟ باید بدیمش به خواهرا.
قرار بود که چون خواهرا طبقه بالا بودن و دید نسبت به جایگاه نداشتن، با ویدئو پروژکشن تصویر رو روی پرده بندازیم. ویدئوپروژکتور هم یک کیف داشت که توش دوتا کابل بود یکی کابل برق و یکی دیگه هم کابل دیتا بود که معمولا به لپ تاپ یا خروجی کارت گرافیک پی سی وصل می شد. من هم خوب این کیف رو کامل تحویل خواهرا داده بودم بنابر این گفتم تحویل خواهر دادم.
علی هم پشت بی سیم گفت که شریعتی می گه که کابل دست خودتونه. اونا هم گفتن نه دست ما نیست. حالا از من اصرار و از اونا انکار که کابل اینجا نیست.
گفتم که توی کیفه. علی گفت خوب بیا خودت بهشون بگو. خلاصه اومدن پایین و من و علی هم رفتیم دم در. کیفو ازش گرفتم و گشتم کابل رو پیدا کردم و با خوشحالی گفتم ایناهاش. سرموکه بالا آوردم دیدم علی و اون بنده خدا دارن یه جوری نگام می کنن که عاقل اندر سفیه مال یه روزشه.
علی سکوتو شکست و گفت آخه ما این کابلو می گیم؟ این کابل از طبقه پایین به بالا می رسه. نگو یه کابل بزرگ چندین متری تهیه کرده بودن که فقط خروجی تصویر رو از دوربین فیلمبرداری به ویدئو پروژکشن برسونه.
همین که فهمیدم چه سوتی دادم دستمو گذاشتم رو دلم و در عرض سه سوت خودمو یه گوشه ای گم و گور کردم و تاتونستم خندیدم.
بعدا معلوم شد که کابل دست یکی دیگه از بچه ها بوده و آورد و کار راه افتاد.
حالا یک داستان دیگه درباره یه کابل دیگه توی همین یادواره هم هست که شاید وقتی دیگر...
این بود انشای من...
کلمات کلیدی: کابل، یادواره شهدا، خاطره