سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکى که با آن بپایى به از بسیارى که از آن دلگیر آیى . [نهج البلاغه]

به نام خالق هستی

سلام به تعداد موجودات عالم

.................................................................

مسعود با لحن آروم و خاصی گفت باهمید؟!

گفتم تا ظهر باهم بودیم!

گفت از وقتی رفته دانشگاه خبری ازش نیست!موبایلش هم جواب نمیده!

قطع کردم و به موبایلش زنگ زدم..بر نمیداشت

عجیب بود..جداییش از موبایلش محال بود..مخصوصا بی خبر گذاشتن خونه

با خونه شون تماس گرفتم..باباش گفت موبایلشو پیدا کردیم.رو سایلنت بوده..

ضربان قلبم رو حس میکردم...ساعت 10 و نیم بود ..

نمی فهمیدم مادرم چی میگه ... یه جوری جواب دادم تا خیالش راحت باشه و زدم بیرون

گفتم شاید رفته دفتر و بین پرونده ها حبس شده!(تو این شرایط هر احتمالی میاد بسراغت)حراست دانشگاه گفت خیالت راحت،وقتی درب هارو قفل میزدیم همه برقها خاموش بود!

با خیلی ها تماس گرفتم تا بدونم کجاست..

گفتم شاید... ورفتم بیمارستان ولیعصر عجل الله تعالی..

گفت اسمش؟!تا خواست بره و از پشت سیستمش نگاه کنه همکارش که نگرانیم رو دید اسمو زد و گفت نیست!

نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت؟

گفتم حرفش شده با بچه ها و زده بیرون ..گوشیش هم مخصوصا گذاشته خونه..میشد حدس زد که رفته گلزار

دوباره سوار ماشین شدم ولی اینبار اطمینان بیشتری داشتم

فلاشر ماشین رو زدم و اورژانسی براه افتادم(اینجاش رو بخاطر بد آموزی سانسور میکنم!)

دو تا چراغ قرمز تو راهم بود که تا منو دیدند سبز شدن

رفتم جایی که خیلی وقتها میایم پیشش..یه شهید گمنام بین خیلی شهید با نام و نشون!

اونجا هم نبود...تو این فکر بودم پس کجایی؟!

کاش امروز ظهر که دیدمت بغلت کرده بودم..دلم براش یه ریزه شده بود..

صدای زنگ گوشی از نوع رفقای خاص به صدا در آمد و اسمش رو دیدم..

دیدم خودشه!!گفتم کجایی تووووووووو؟!

گفت طبقه پایین خونه مون خوابم برده بود!

تصمیم داشتم تا دیدمش بزنم تو گوشش ولی تا از در آمد بیرون همو در آغوش کشیدیم.

یا حق


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط بسج و ما 88/1/31:: 2:15 صبح     |     () نظر