سلام و رحمت الله
چند تغییر در قوانین داریم که خدمتتنون عرض میشود:
نظرات نظر دهندگان بطور پیش فرض خصوصی میشود و در صورت غرض نداشتن با شخص و با مجموعه و در همان قانون قبلی ،یعنی خدشه دار نکرد رفاقت عمومی خواهد شد.بدین وسیله از خصوصی نشدن و پاک نشدن پیامهایی از این قبیل در پست اخیرعرض پوزش میشود
بدلیل اعتراضاتی در قالب قسم دادن / غر زدن / قهر کردن و متاسفانه تهمت زدن!! عکسی از اشخاص در وبلاگ درج نخواهد شد!(بعضی از عکسها باید روش خاک جمع بشه تا با یه فوت دیدنی بشه و در این آسمان صاف فعلا گردی نیست تا بنشیند!)
فکر میکنم در صورتی که نویسندگان مسئولیتی نداشته باشند بی دغدغه تر بتوانند بنویسند ، ضمن آنکه به طرح مسئله ای که "نمیتوان حرف اشخاص را از مسئولیتشان جدا کرد" هم جواب داده میشود و رفع مشکل میشود.
بدلیل اینکه از طریق جستجوی اسامی در گوگل و سایر مفتشین اینترنتی نتوان راه به اینجا یافت اسامی نویسندگان هم با تغییراتی مواجه خواهد شد و در متنها هم به صورت اسم+حرف اول فامیل ویا همان حرف اول فامیل از دوستان یاد خواهد شد.
اگر کسی با مجموعه یا شخصی پیشنهاد و انتقاد و خصومت شخصی داره اینجا جاش نیست!اگر به خود من هم نقدی دارید مشخص کنید که با مدیر وبلاگ است یا نویسنده متن و در غیره اینصورت وبلاگ عطوفت علی الظاهر جای نقد است .
امیدوارم اگز بازم حس میشه که اینجا نمیتونه برای مجموعه مفید باشه با نظرات راهبردیه شما مفید بشه.
یا حق
کلمات کلیدی:
سلام و رحمت الله
فلاش بک /
خرداد سال گذشته بود که خیلی از دوستان برای مراسم ارتحال امام به تهران رفتند...منم قرار بود با روال چند ساله ی خودم برم که نه به این رسیدم و نه به آن!
برای استقبال از دوستان آمدم... با تخیله وسایل داخل اتوبوسها یک به یک اردو داشت به انتها میرسید.یا علی رفتیم نزدیک همون ایستگاه معروف اتوبوس جلوی دانشگاه...یادم نیست دقیق واسه چی...بعد از خسته نباشید های معمول برگه های نظر سنجی هم به مسئول مجموعه ارائه شد!برگه هایی که ایمان- ح بین شرکت کننده ها پخش کرده بود . وقتی طلب برگه هاش رو پیش خواهران کرده بود با جواب برگه ها تحویل آقای «ش» خواهد شد مواجه شده بود و همه اینها رو فکر کنم خانم «ق» به علی گفت.
تا جایی که یادم علی هم از این رعایت شدن سلسه مراتب و ... بدش نیامد که اگر خودش اینجا بگه که بهتر تر!!
از گذشته به اردوی راهیان 87 بریم:
در ساعات پایانی اردو برگه های نظر سنجی کامل شده رو تحویل مسئول اتوبوس دادند...
اگر یادتون باشه نظرسنجی تنویر و عکس علی رو...دقیقا ماهم همونجوری مشغول خوندن برگه های نظر سنجی شدیم!از بین چند ده تا برگه چندتاش حرف مفید داشت و بقیه اش تستی بیان شده بود!
یه دور زدیم با اکبر-س و گذاشتیموشون کنار...بماند که دو برگه بود با یه حرف و یه نقد.چند لحظه بعد خانمی از مسئولین آمد طلب برگه کرد.
چند ده دقیقه بعد دوباره برگه رو دادند..من که یه ریزه تو فضای اون دو برگه بودم بلافاصله همه برگه هارو نگاه کردم!خیلی ساده بود!فکر کنم فقط همون دوتا بود که نظراتشون به پشت برگه سرایت کرده بود.
چند بار این کا رو انجام دادم تا مطممئن شدم نیستش!!
گفتم اینکه یکیش کمه ! ........................................................................................................(اینا حرفا و عملیاتی بود که من بی خبرم ازش!)
یه برگ آمد که قیافش به این میخورد زیر پا بوده!قدری هم روغنی شده بود(تو آزمایشگاه معلوم میشه!)
یه سطر هم داشت که خط خورده بود!
..............................
تا جایی که شد سعی کردم در متن قضاوت نکرد باشم!
خدا میدونه چقدر میون عکسها دنبال همچین عکسی گشتم!البته سجادش کمه!بهرحال بازم خدا میدونه نیت منو از این عکس!
یا حق
کلمات کلیدی:
بسم الله الرحمن الرحیم
پس نوشت پست قبلی:
1-خیلی از آقا مهدی-ص عذر می خوام و به خاطر شانسش بهش تسلیت می گم که بدون اینکه وبلاگ و مطلب ایشون رو ببینم، پست رو ارسال کردم. دیدم خیلی وقته نه من نوشتم و نه وبلاگ آپ شده بنابراین دلم سوخت و مطلب رو ارسال کردم. امشب (پنجشنبه شب) دیدم که ای دل غافل آقا مهدی هم مطلب داشته و مطلب من اومده روی ایشون. در هر حال عمدی نبود، عذر می خوام.
2- البته همیشه باید قسمت خوب ماجرا رو هم دید و اون هم اینه که عجب تفاهمی با هم داریم. نه؟!؟
3- امسال هم گذشت. سالی که اول و آخرش رو مجموعه برای من رقم زد. شروعی چنان آتشین به پایانی چنین برفی ختم شد. هر چند این نورالشهدای امروز خیلی در تغییر روحیه مؤثر بود.
4-امروز توی پاساژ بودم که مهدی زنگ زد و گفت میخوان برن گلزار شهدا. گفتم اگه تونستم میام و می دونستم که نمی تونم. وقتی برگشتم خونه خیلی دلم بود که یه جوری یه جایی برم که تلافی این نرفتن درآد. گفتم اگه بهشون بگم که بعدازظهر بریم گلزار اولا اونا صبح بودن ثانیا آخرین شب جمعه سال گلزار غلغله است، ذهنم رفت پیش شهدای گمنام کوه سرخه. اما به علت بی ماشینی بی خیال شدم. خوابیده بودم نیمه خواب نیمه بیدار بودم که یه صدای آشنا شنیدم. «صلی الله علیک...» مداحی مسعود و زنگ اختصاصیش بود. گوشی رو که برداشتم همون عکس آشنای مسعود و حسین کوچولو و همون اسمی که روی گوشیم اشتباه می افته. خیلی تعجب کردم. خیلی وقت بود که این اسم روی گوشیم نیفتاده بود. با همون بهت گوشی رو برداشتم و دعوت شدم به نورالشهدا.
یه خورده یعنی در حد دو سه ثانیه تردید کردم. بیخیال همه چیز شدم و بله رو گفتم و دویدم که وضو بگیرم و...
بالای کوه یاد اون شبی افتادم که با علی داشتیم از کوه برمیگشتیم پایین و آنقدر هوا تاریک بود که با لامپ موبایل جلوی پاهامونو روشن میکردیم.
5-الان که داشتم اینا رو می نوشتم یادم اومد که بعد از اینکه نماز ظهرم رو خوندم ویرم گرفت که بعد از مدتها یه فال حافظ بگیرم. حتی نیت هم نداشتم. همین جوری گرفتم. اومد:
روز وصل دوستداران یاد باد
یادباد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گرچه یاران فازغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حقگذاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته باد
ای دریغا رازداران یاد باد
6- اینو مدتها بود که می خواستم برای بچه ها بفرستم تا این که امشب دیگه شد: امام صادق(ع): هر که در هر شب جمعه سوره کهف را بخواند، نمیرد مگر شهید.
شاد و مرضی خدا باشید. یا علی مددی
کلمات کلیدی: نورالشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
پیشاپیش سال نو رو تبریک می گم. سال خوبی باشه. سالی که منتهی به سالهای بهتر و بهتر بشه.
این اولین مطلب پس از تغییر مدیریت در وبلاگه. خیلی خواستم بیام و بنویسم ولی اراده و عملش جور نشد. خیلی حرف ها روی دلم مونده ولی حالش رو نداشتم که بیام و بنویسم. قبلا هم گفته بودم که می رم و حضورم رو کمتر می کنم و همین هم دلیلی دیگر بر نیامدن بود.
ولش کن خیلی طولانی شد برم سر اصل مطلب.
اسفندماهی که آخرش هستیم اولین سال از یادواره شهدایی که خیلی برام خاطره داشت، گذشت. یه خاطره ای که چند وقت پیش برای بچه ها تعریف می کردم و کلی بهش خندیدیم.
اولای یادواره بود. علی-ش اومد پیش من گفت سجاد این کابل ویدئو پروژکتور کجاست؟ باید بدیمش به خواهرا.
قرار بود که چون خواهرا طبقه بالا بودن و دید نسبت به جایگاه نداشتن، با ویدئو پروژکشن تصویر رو روی پرده بندازیم. ویدئوپروژکتور هم یک کیف داشت که توش دوتا کابل بود یکی کابل برق و یکی دیگه هم کابل دیتا بود که معمولا به لپ تاپ یا خروجی کارت گرافیک پی سی وصل می شد. من هم خوب این کیف رو کامل تحویل خواهرا داده بودم بنابر این گفتم تحویل خواهر دادم.
علی هم پشت بی سیم گفت که شریعتی می گه که کابل دست خودتونه. اونا هم گفتن نه دست ما نیست. حالا از من اصرار و از اونا انکار که کابل اینجا نیست.
گفتم که توی کیفه. علی گفت خوب بیا خودت بهشون بگو. خلاصه اومدن پایین و من و علی هم رفتیم دم در. کیفو ازش گرفتم و گشتم کابل رو پیدا کردم و با خوشحالی گفتم ایناهاش. سرموکه بالا آوردم دیدم علی و اون بنده خدا دارن یه جوری نگام می کنن که عاقل اندر سفیه مال یه روزشه.
علی سکوتو شکست و گفت آخه ما این کابلو می گیم؟ این کابل از طبقه پایین به بالا می رسه. نگو یه کابل بزرگ چندین متری تهیه کرده بودن که فقط خروجی تصویر رو از دوربین فیلمبرداری به ویدئو پروژکشن برسونه.
همین که فهمیدم چه سوتی دادم دستمو گذاشتم رو دلم و در عرض سه سوت خودمو یه گوشه ای گم و گور کردم و تاتونستم خندیدم.
بعدا معلوم شد که کابل دست یکی دیگه از بچه ها بوده و آورد و کار راه افتاد.
حالا یک داستان دیگه درباره یه کابل دیگه توی همین یادواره هم هست که شاید وقتی دیگر...
این بود انشای من...
کلمات کلیدی: کابل، یادواره شهدا، خاطره