باسمه تعالي
خواندم و خواندم در حالي كه زياد حالم جا نيست متاسفانه.
امروز براي من محرم تازه شروع شده و دلم عجيب گرفته. اين مطلب هم مزيد بر علت شد.
چند روز پيش فكر مي كردم و يه يكي از دوستان هم عرض كردم كه كاش هنوز هم همان روزهاي طلايي مهر و آبان 86 بود. روزهايي كه ما در علم الهدي (جايي تا زماني كه درش بوديم قدرش را ندانستيم. روزهايي كه حوزه برايم جاي جالبي بود. جايي كه علي شفاعتي درش بود جايي كه قبل تر ها آمده بودم. جايي آرماني و دوست داشتني. علم الهدي كه بوديم خدا مي داند كه چقدر انگيزه و روحيه و عشق به كار داشتم. همه داشتيم. روزهايي كه نمي دانستيم كه مسئول حوزه نظر سنجي مي خواهد. روزهايي كه علي شفاعتي را بيش از آنكه فرمانده بدانيم دوست داشتيم هر چند كه گاهي اوقات بدجوري بزند توي پرمان. حرف مسعود برايم سند بود و دستورش لازم الاجرا. به هر حال گذشت چه خوب و چه بد. آرزو مي كنم كاش تمام روزهاي بد اين دو سال دود شود و برود هوا و فقط روزهاي خوب و دوستانه و عاشقانه اش بماند. روزهاي خوب راهيان نور اسفند 86. روزهاي عالي بهار 87 و طرح مهندسي فرهنگي و چهارشنبه هاي پرديس در محضر حاج آقا عطايي.
روزهاي زيباي ابتداي بسيج و ما كه به لطف آقا مهدي از صحنه اينترنت محو شد:)
باورم نمي شود كه روزي براي اين وبلاگ با خيلي ها جنگيديم و امروز اين جوري فراموش شده.
سوله بسيج علم و صنعت هم اين روزها خاك مي خورد. بسيج و ما هم گويا قرار است به سرنوشت سوله دچار شود.
دلم گرفته از اين روزگار تنهايي...
كاش اين غم ها به غم مقدس حسين عطر الهي يابد.
يا علي مدد.